#سه_دوست_پارت_16
زهرا : چی ؟
حسین : هر چی باشه انجام میدی ؟
زهرا : تا چی باشه .
حسین : آسونه .
زهرا : بگو .
حسین : شماره رزیتا رو میخوام .
زهرا : 118
حسین : یعنی چی ؟ معلوم هست چی میگی ؟
زهرا : یعنی اینکه برو زنگ بزن 118 تا شمارشو بهت بدن .
حسین : نمیدی ؟
زهرا : من نمیتونم این کارو بکنم .
حسین : حالا سعی کن شاید بشه .
زهرا : نمیشه . اصلا وایسا ببینم تو با رزی چیکار داری ؟
حسین : مسئله خصوصیه .
زهرا: هه . خصوصی یعنی چی ؟
حسین : یعنی خصوصی . شمارشو بده .
زهرا : تا نگی چیکارش داری هیچ بهت نمیگم .
زهرا : اِه ؟ جدی ؟
حسین : آره حالا میدی ؟
زهرا : بنویس 0916...
حسین : مرسی خداحافظ
زهرا : خدانگهدار .
گوشیو قطع کرد و پوزخندی زد . او اخلاق رزیتا را خوب میدانست . میدانست رزیتا چه جوابی به او میدهد .
از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت . آرایان بیدار شده بود . رفت و روی مبل نشست .
آریان : پاشو برو بیرون .
زهرا از جایش بلند شد و به بیرون رفت . چند دقیقه بعد آریان از اتاق بیرون آمد . به چشمان زهرا نگاه کرد . دلش برای زهرا میسوخت . زهرا سر بلند کرد و به چشمان میشی رنگ آریان نگاه کرد . چقدر این چشما رو دوست داشت .
آریان : ببخشید که سرت داد زدم .
زهرا لبخندی زد و گفت : اشکال نداره . بهش نیاز داشتم .
آریان دستش را بالا آورد و روی صورت زهرا گذاشت و گفت :
واقعا برای مادر و پدرت متاسفم . متاسف برای اینکه دارن تورو از دست میدن .
زهرا از این نزدیکی گر گرفت . هم خوشش آمده بود هم خجالت میکشید .
سریع دست آریان را کنار زد و گفت :
مرسی نبردیم خونه خودمون .
و سریع وارد اتاق شد ...
الان دقیقا یک ماه از مزاحمت های حسین میگذره . چند باری تصمیم گرفتم به نیما بگم تا یه فکری بکنه اما پشیمون میشدم . خودمم دلیلشو نمیدونستم . دیگه خسته شده بودم . وقتی یاد حماقت میترا میوفتم عصبی میشم . چجور تونسته غرورشو بذاره زیر پا و بره علی رضا رو خواستگاری کنه . واقعا که دیوونه اس .. واقعا ... زهرا هم که ... زهرا ... واقعا خنگه ... الان یک ماهه که خونه عمه شه و برنگشته خونه شون . هر چقدر هم که باهاش حرف میزنم فایده نداره . آخرین بار وقتی بهش گفتم چرا نمیای بری خونتون گفت : دیگه نمیخوام مامان و بابامو ببینم هر چند که قبلا هم نمیدیدمشون .
romangram.com | @romangram_com