#سه_دوست_پارت_15

یعنی کی بود ؟ کی بود که اسم منو میدونست ؟ جوابشو فرستادم :

شما ؟

فکر کنم ده ثانیه هم نگذشت که جوابش اومد . خنده ام گرفت . خواب نداره طرف ؟

پیامو باز کردم . با دیدن متنی که توی پیام نوشته شده بود چشمام گرد شد . قدرت نفس کشیدنم نداشتم . آروم متنشو زیر لب زمزمه کردم :

حسینم .

یه بار دیگه پیامو نگاه کردم تا از صحتش مطمئن بشم . آره همین بود . سریع شماره شو گرفتم . سریع جواب داد :

سلام .

-: سلام و زهرمار

ای بابا باز که تو بد اخلاق شدی .

-: شدم که شدم . به توچه ؟ تو رو سّ نّ نّ ؟

ای بابا آخـــــ . . .

-: اصلا وایسا ببینم تو شماره منو از کجا گیر آوردی ؟

کسی بهم داده .

-: کدوم بی شعوری شماره منو به تو داده ؟

حالا جوش نیار عشقم . من از زن اخمــــ

-: خفه شو احمق .

و گوشیو قطع کردم روش . اینم از صبحمون . خدا دیدی صبحمو چطور شروع کردی ؟

ای خدایا ببین داری با من چیکار میکنی ؟ دو باره گوشیم زنگ خورد . داره زنگ میزنه . به گوشی نگاه نکردم . خود احمقشه . فقط تونستم گوشیو بردارم و جواب بدم :

چه مرگته ؟

رزیتا ؟

-: رزیتا و کوفت

اینقدر عصبی بودم که نمیذاشتم یه کلمه حرف بزنه . اصلا بی جا میکنه بخواد حرف بزنه .

سریع گوشیو قطع کردم و گذاشتمش رو سایلنت که بتونم بخوابم و صداش اذیتم نکنه ... پتومو کشیدم روی خودمو خوابیدم



***

( زهرا )



وقتی از خواب بیدار شد خود را توی خانه ی عمه اش یافت . خسته بود . یادمش آمد که دیشب چه اتفاقی افتاده . روی تشکش نشست . سرش را به طرف پنجره چرخاند . با دیدن آریان که روی تختش افتاده بود و در خواب بود از خود خجالت کشید . که دیشب مایه ی زخمی شدن او شده بود . او به خاطر زهرا دعوا کرده بود . زهرا ازاتاق خارج شد و دست و صورتش را شست و روی مبل دراز کشید . دیگر نمی شد اینجا بماند . عصر برمیگردد . عصر به خانه بر می گردد .

صدایی او را از جا پراند . گوشی اش بود .

با دیدن شماره ی حسین پوفی کرد و جواب داد :

زهرا : بله ؟

حسین : سلام .

زهرا : سلام

حسین : تو چرا این وقته صبح بیداری ؟

زهرا : به همون دلیل که تو این وقته صبح بیداری .

حسین : خیله خوب . کارت داشتم .


romangram.com | @romangram_com