#سه_دوست_پارت_14
نکننننننننننننننننننننننن نن
زهرا صاف در جایش نشست و با لکنت گفت :
من .. ز ... خم لب ..
آریان :
حرف نزن زهرا .
چانه ی زهرا شروع به لرزیدن کرد اما جلوی اشکهایش را گرفت . نباید جلوی آریان اشک میریخت .
بغضش را به زور قورت داد . و سرش را به شیشه تکیه داد و به خواب رفت ..
( میترا )
قبل از اینکه بخواهد درب خانه را باز کند درون کیفش را نگاه کرد . نه . چیزی نداشت . مطمئنا الان مهتا از او خوراکی میخواست . سریع به طرف آسانسور رفت و منتظر ایستاد تا بتواند وارد شود . درب آسانسور باز شد . میترا سریع وارد شد . نگاهش خورد به زنی که توی آسانسور بود . آرام سلام کرد . زن سرش را بلند کرد و به چهره ی میترا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت :
سلام عزیزم .
میترا کیفش را بغل کرد و به کفشهایش خیره شد .
شما رو تاحالا ندیده بودیم .
میترا سرش را بالا گرفت و گفت :
کم سعادتی ما بوده .
زن از میترا خوشش آمده بود . با باز شدن درب آسانسور هر دو خارج شدند . میترا خداحافظی سریعی کرد و از آپارتمان خارج شد . به محض اینکه در را باز کرد با پسر قد بلندی مواجه شد . قد پسر خیلی بلند تر از او بود . سرش را پایین انداخت و آرام کنار رفت تا پسر بتواند وارد ساختمان شود . به **** روبروی مغازه شان رفت . همانطور که داشت شکلات های مورد نظرش را انتخاب میکرد صدای فروشنده را شنید :
دخترم شما 6 هزار تومن باید به من بدید .
میترا به فروشنده که پیر مرد کچلی بود نگاه کرد و گفت :
شیش تومن ؟ برای چی ؟
فروشنده همانطور که پولهایی که از فرد قبلی گرفته بود را داخل صندوقچه اش میگذاشت گفت :
خواهرتون دیروز اومد شکلات خرید . پولش اینقدر شد . گفت شما میدید .
باز هم مهتا .. چقدر برایش حرف زده بود که دیگر اینکار را نکند . از اینکه برایش شکلات بخرد پشیمان شد . شکلات ها رو سرجایشان گذاشت و رو به فروشنده گفت :
یه یخمک و یه بستنی بدید .
بعد از خرید کوچکی که برای مهتا کرد به خانه برگشت . در را باز کرد و وارد شد مهتا را صدا زد :
آجی ؟
مهتا سریع از اتاق یرون دوید و گفت :
سلام آجی میترا . چی برام خریدی ؟
میترا بستنی و یخمک را به مهتا داد و گفت :
ولی دیگه اون کارو نکن .
مهتا سرش را پایین انداخت و گفت :
ببخشید .
میترا از جایش بلند شد و دستی بر سر خواهرش کشید و وارد اتاقشان شد . باز هم همان اوضاع همیشگی اش بر راه بود . لباسهایش را درآورد و مشغول تمیز کردن اتاق شد . فکر کرد به آینده ی نا معلومش فکر کرد .
***
با نوری که به داخل اتافم میتابید از خواب نازنینم بیدار شدم . سریع فکرم رفت سمت دانشگاه . وای بالاخره به آرزوم میسیدم تا 1 ماهه دیگه همه چی حل میشد . با دانشگاه خداحافظی میکنم . حداقلش اینه که میتونم صبحا بخوابم . از جام بلند شدم . هنوز گیج خواب بودم . یه راست رفتم سمت wc . صورتمو شستم و اومدم بیرون . همونطور که با حوله صورتمو خشک میکردم رفتم سمت تقویم . با دیدنش دنیا رو سرم خراب شد . امروز جمعه بود . چحور منِ خر یادم رفته بود ؟؟
با بی حالی خودمو پذت کردم رو تخت و چشمامو بستم . با صدای اس ام اس گوشیم سرمو ا رو تخت بلند کردمو نگاهمو دوختم به گوشی که صفحه اش روشن شده بود و نشون میداد که اس ام اس دارم . حالا از کی هست این وقت صبح ؟ گوشیمو برداشتم و پیامو باز کردم .
سلام . خوبی ؟ بیداری ؟ خوابی ؟ رزیتا اگه بیداری ج بده .
romangram.com | @romangram_com