#سه_دوست_پارت_13
بپوش ببینم چطور میشی .
زهرا کیفش را روی صندلی اش گذاشت و به طرف پرو رفت . مانتوئش را درآورد و تاپ مورد نظرش را پوشید .
خیلی زیبا بود . مطمئنا اگر مادرش او رابا این لباس میدید ... اگر میدید ...
ترلان به در ضربه زد و گفت :
بر تن کردید خانم کوچیک ؟
از حرص لبش را جوید . ترلان هم مسخره بازیش گل کرده ؟ آرام در را باز کرد ترلان با دیدنش جیغ خفیفی کشید و گفت :
خره محشر شدی . زود درش بیار .
زهرا مانتوئش را پوشید و از پرو خارج شد و لباس را به ترلان داد . ترلان همانطور که لبا را تاه میکرد گفت :
راستی زهرا نگفتی چی شد اومدی این طرفا ؟
زهرا : همینجوری .
ترلان : آها . همینجوری یعنی اینکه بازهم با خانواده زدید به تیپ و تاپ همدیگه آره ؟ با مامانتینا دعوات شده ؟
زهرا : نه . دیگه خسته شدم ترلان .
ترلان : تا کی میمونی پیشم ؟
نتوانست بگوید تا فردا . فقط گفت : تا شب . 10
ترلان : بعدش میخوای بری کجا ؟ خونه ؟
زهرا به اجبار گفت : آره .
اخلاق ترلان را میدانست اگر میگفت نه دیگر ریسکش پای خودش بود .
به این فکر کرد که ای کاش با ترلان میرفت . به ساعتش نگاه کرد . 30 : 11 . باید اعتراف میکرد که ترسیده بود . اتوبان شلوغی بود و او برای خود راه میرفت و گاهی هم با بوق های سرسام آوری مواجه میشد .
کف دستانش را به هم مالید و سعی داشت خودش را گرم کند. اما مگر میشد .
ایول داری .
با شنیدن صدای پسری سرش را بلند کرد . نه دو نفر بودند . آن شجاعت صبح را در خود سراغ نداشت . میترسید که با پا بر درب ماشین بکوبد و بر سر آنان فریاد بزند . فقط سرعتش را زیاد تر کرد . اما مگر میتوانست از دست آنان خلاص شود .؟ این همه آدم از کنارشان میگذرند یعنی یک نفر نمیتواند به او کمک کند ؟
بابا جوجو قهر نکن دیگه . نگاهمون کن .
زهرا : خفه شو
اوی بابا خوشگله اصلا بهت نمیاد اینطوری رفتار کنیا .
زهرا : برید رد کارتون .
چشم خوشگل لوس نکن دیگه خودتو .
از این کلمه بدش می آمد . چشم خوشگل .. چشم خوشگل . اگر کسی به او میگفت چشم خوشگل عصبی میشد .
یک لحظه ایستاد . نگاهش روی پسر جوانی ثابت ماند که به آنها نزدیک و نزدیک تر میشد . احساس میکرد که آن پسر را میشناسد .
نه ... نه ... امکان نداره ... رسما بدبخت شد . فقط توانست صدایش بزند :
آریان ؟
آریان بازوی زهرا در دست گرفت و در گوشش زمزمه کرد : برو تو ماشین .
زهرا کناری ایستاد و به آریان پسر عمه اش نگاه میکرد . حدس میزد چه اتفاقی می افتد . فقط چشمانش را بست و گوشهایش را گرفت . سر و صداهای مردم را میشنید .
حس کرد دستش کشیده شد . فقط توانست دنبالش برود . آریان تقریبا او را داخل ماشینش پرت کرد و خود سوار شد و به راه افتاد .
زهرا فقط توانست خدا را شکر کند که آریان به دادش رسیده . اما یک چیزی برایش جای سوال داشت . آریان چگونه سر از اینجا درآورده ؟ ... نگاهش روی لب های اریان ثابت ماند . توی دعوایی که کرده بود گوشه ی لبش پاره شده بود . آرام دستمالی را از جیبش در آورد و به لبهای آریان نزدیک کرد اما تا دستمال را بر روی لبهای او قرار داد فریاد آریان تنش را لرزاند :
romangram.com | @romangram_com