#سه_دوست_پارت_12
نگار : رزییییییییییییییییییییییی یتا
صدای نیما رو شنیدیم : هوی بچه پر رو . اذیتش نکن .
برگشتیم عقب نیما و علی داشتن میومدن سمتمون .
نشستن پیشمون : به به . نگ نگ یه آش بیار برای من ؟
نگار بلند شد و رفت تا برای نیما آش بیاره . علی هم داشت آش میخورد . چقدر خوشگل بود . تا حالا اینقدر دقیق به چهره اش خیره نشده بودم . فکر کنم نگاه خیره مو روی خودش حس کرد . سرشو آورد بالا و نگاهم کرد . سرمو گرفتم پایین و با قاشقم آشمو هم زدم . نگار نشست سر جاش و آشو گذاشت جلوی نیما . نیما هم همونطور که آششو هم میزد گفت :
به به . چه آشیه . مرسی عشقم
نگار خندید و گفت : زشته بی ادب .
علی زد به بازوی نیما و گفت : هووووو . بفهم حرف دهنتو ها . حالا خوبه فقط اسماشون رو همه اینقدر قربون صدقه اش میره ها . حالا کوه که برات نکنده یه آش برات آورده وظیفه اش بود .
نیما : به تو چه عقده ای ؟
علی : من عقده ایم ؟
نیما : نه من عقده ایم . اندازه خر خان سن داره اونوقت میگه عقده ای نیستم . من و نگار هم نه تو باشیم 5 تا بچه هم داریم .
ایندفعه صدای نگار دراومد : نیما ؟ چه خبره ؟ میخوای مهد کودک بزنی ؟ 5 تا برای چیته ؟
نیما : نگارییییییییییییییییییی
نگار : کوووووووووووووووووفت .
من و علی صدای خنده امون بلند شد . نگارو دیدم یه چشمک کوچولو به من زد و با حالت ناراحتی از جاش بلند شد و رفت سمت باغ . نیما هم از تخت پرید پایین و دویید دنبالش .
علی : خیلی دیووونه ان .
نگاهش کردم وخندیدم : آره خیلی .. میخوای برات آش بیارم ؟
علی : نه مرسی .
از جاش بلند شد و رفت سمت خونه .
( زهرا )
کلافه کیفش را روی شانه اش انداخت و از پیش رزیتا رفت . هنوز قیافه ی متعجب رزیتا را به یاد داشت . به سرعت از درب دانشگاه خارج شد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت و روی یکی از صندلی ها نشست . سرش را بین دستهایش گرفت و چشمانش را بست . کلافه بود . چشمانش میسوخت . به ساعتش نگاه کرد . ده و نیم . از جایش بلند شد . نه او نباید به خانه میرفت . حداقل امروز را نباید به خانه میرفت . دیگر تحمل شنیدن کلمه ی خانم کوچیک را از دهان مهوش نداشت . ولی خوشحال بود .
از چه ؟ از اینکه مادرش او را زده ؟ آره . خیلی خوشحال بود . از اینکه مادرش چند کلمه با او حرف زده . به سمت بوتیک ترلان دوستش رفت . همدم خوبی بود. میتوانست با او صحبت کند . وقتی سرش را بلند کرد خود را مقابل بوتیک جمع و جور ترلان یافت . آرام قدم برداشت و به داخل رفت .
زهرا : سلام
ترلان با صدای زهرا سرش را از روی کاغذ هایی که جلویش بود بلند کرد و با لبخند به طرف زهرا رفت و او را درآغوش گرفت :
سلام جوجو . خوبی ؟ کم پیدایی . نیستت ؟ خبری از ما نمیگیریا . چه خبرا ؟
زهرا : میشه بشینم ؟
ترلان خندید و گفت :
بتمرگ
زهرا فقط لبخند زد و روی صندلی پلاتیکی که جفت قفسه ها بود نشست . نگاهی به سر تا سر مغازه انداخت و رو به ترلان گفت :
کار و بار چطوره ؟
ترلان : خداروشکر فعلا که خوبه .
زهرا : ایول .
نگاهش روی تاپ مشکی رنگی ثابت ماند . زیبا بود . دو بنده . رو به ترلان گفت :
ترلان ؟ اون تاپه رو میدی بپوشم ؟؟
ترلان با لبخند بزرگی که به لب داشت به طرف لباس مورد نظر زهرا رفت و لباس را به طرف زهرا پرت کرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com