#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_9
جون میداد بلند شم و چند تا عکس خوشگل ازش بگیرم.
عکس...،
دوربین!
یدفعه خوشحال لبخند بزرگی زدم.خودشه!خودشـه...!
چرا از صبح به فکرم نرسیده بود؟
با فروختن دوربین عکاسیم، میتونستم هم داروهای مامان و هم کتابای نیلوفرو بگیرم.
یه لحظه دلم گرفت،هدیه ی بابا بود..!
ولی مهم الان مامان و نیلوفر بودن.
اشکایی که میخواستن راه بیفتنو با یه نفس عمیق پس زدم،چشمامو بستم و سعی کردم بدون فکر و خیال خوابم ببره و اونقدری خسته بودم و از صبح از این شرکت به اون شرکت رفته بودم که سریع اسیر خواب و رویا بشم.
***
در حیاطو آروم،طوری که مامان و نیلوفر از خواب بیدار نشن بستم.
راه کوچه ی نسبتا باریکمونو پیش گرفتم.
عاشق محله و کوچمون بودم؛پر بود از صفا و صمیمیت.
نیمه ی شعبان که میشد،مردای همسایه با کمک هم سرتاسرشو چراغای رنگی می بستن.
ماه رمضون ها هم که دیگای شعله زرد و حلیم واسه افطاری آماده بودن و بوی زعفرون کل محله رو برمی داشت.
ماه محرم و صفر که می شد،
جلوی همه ی خونه ها پرچمای « السلام علیک یا اباعبداللّه الحسین علیه السلام » و « السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام » بود.
همسایه هامونم همه از قدیم اینجا بودن و خداروشکر خانواده های خوبی بودن.
دستامو کردم توی جیب مانتوی نوک مدادیم که یه انگشتی زیر زانوم بود.
پاییز،پاییزِ سردی بود.
romangram.com | @romangram_com