#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_8
بی فرهنگه متکبر!
***
همون طور که سجادمو جمع میکردم،رو به مامان گفتم:
_دعا کن کارِ بی دردسری باشه مامان!
_ ان شاءاللّه که همینطوره مادر.
سجاده ی جمع شدمو گذاشتم روی میز کوچیکی که گوشه ی هال بود.
_گفتی شرکت چیه دخترم؟
_یه شرکت ساخت و سازه،از اینایی که برج میسازن میلیاردی! دوست فریدم که گفتم،معاونه اونجاست.
_سختت نیست مادر؟ساعت کاریش زیاده.
لبخندی زدم و دستای گرم و چروکیده ی مامانو توی دست گرفتم:
_نه مادرمن!سخت کجا بود؟دخترت یه پا شیره..!
اشک توچشمای خوشگلش که جمع شد،بغض گلوی منو هم گرفت.اینقدر مهربونی داشتن چشمای قهوه ایش،که جونمو هم پاشون میدادم.
_گریه نداشتیما مامان..! تو رو خدا ...
_باعث دردسرتم،اگه خرج دوا درمون من نبود..
_هیش! ادامه نده مامان! این حرفا چیه آخه؟بچه بزرگ کردی واسه همین وقتا دیگه..!
_ الهی خیر از جوونیت ببینی دخترم.
_الان شد! دعای خیر مامانم طوفان به پا میکنه!
بالشت زیر سرشو مرتب کردم،پتوشو روش کشیدم،گونه ی نرم و چروکشو بوسیدم و خودمم رفتم توی اتاق.
نیلوفرم خواب بود.روی تشکی که روی زمین پهن بود دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالاکشیدم،دستامو زیر سرم قفل کردم و خیره شدم به پنجره ی اتاق.
ماه کامل بود.نور نقره ایش چقدر قشنگ بود!
romangram.com | @romangram_com