#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_10
به ایستگاه اتوبوس که رسیدم،اتوبوس میخواست راه بیفته که سریع سوار شدم.روی صندلی کنار شیشه نشستم و زل زدم به خیابونا که کم کم شلوغ میشدن.ساعتمو نگاهی کردم،ساعت هفت بود؛به موقع می رسیدم.
***
زیر لب « بسم اللّه الرحمن الرحیم » ای گفتم و وارد شرکت شدم.
از راهروی نسبتا طولانی که رو دیواراش عکس وتابلوهای برجا و ساختمونایی که صددرصد کار همین شرکت بود،گذشتم.
به سالن اصلی که میز منشی بود رسیدم.سمت چپ میز منشی،اتاق معاونت و کنارشم اتاق مدیر عاملی که هنوز ندیده بودمش،قرار داشت.
روبروی میز منشی هم یه دست مبل چرمی قهوه ای اداری بود.
رفتم پشت میزی که از الان مال من بود و همونطور مستأصل به صفحه ی مانتیور خاموش زل زدم.
الان دقیقاچیکار می کردم؟
همونطور وایساده بودم که ارسلان از اتاقش بیرون اومد و با دیدنم به سمتم اومد و چند قدمیم وایساد:
_سلام و صبح بخیر...
لبخند کمرنگی زدم:
_سلام صبح شماهم بخیر...
_چرا وایسادین؟
کیفمو روی صندلیم گذاشتم:
_الان من چیکار باید بکنم؟
کنار کامپیوتر ایستاد و دکمه ی کیس و زد:
_کار سختی نیست.تنظیم قرارای ملاقات،چک کردن برنامه ها،مرتب کردن پوشه های قراردادای مختلفا و این جور کارا.
فکر کنم فشارم افتاد!کار سختی نبودن اینایی که گفت؟
romangram.com | @romangram_com