#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_11
چند دقیقه بعد روی صندلی نشسته بودم و اونم پرونده هارو جلوم گذاشته بود و از روی یکی از پرونده ها داشت برام نحوه ی تنظیم جدول و بقیه ی چیزا رو توضیحمی داد.
خودکاری که دستم بود و تکونش می دادم، روی زمین افتاد.
خم شدم و رفتم زیر میز تا برش دارم.صدای سلام مردی و پشت سرش جواب دادن ارسلان اومد.
خودکارو برداشتم و صاف ایستادم که با دیدن کسی که جلوم بود گیج و گنگ ارسلانو نگاه کردم.ارسلان هم که گیجیمو دید دستشو سمت مرد روبرومون دراز کرد و لبخندی زد:
_برادرم و مدیر عامل شرکت مهندس علی رادفر!
دستشو سمت من که نزدیک بود غش کنم گرفت:
_ایشونم خانم یلدا نادری منشی جدیدمون.
خودکاری که دستم بود،با هضم اطلاعاتی که ارسلان داده بود دوباره از دستم افتاد.
بی فرهنگ مدیر عامل اینجا بود؟
یعنی از اینم بدتر؟
سعی می کردم لحنم نلرزه و نگاهم سمت خودکار روی زمین بود:
_خوشبختم...
صداش پر از خنده بود.حتما با خودش می گفت این که الان سرشو انداخته پایین همون زبون دراز دیروزه؟
_منم همینطور.امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم.
بعدم رفت سمت اتاقش و ارسلانم دنبالش رفت.
در اتاق که پشت سرشون بسته شد با سستی روی صندلیم نشستم و توی دلم دعا دعا کردم باهام لج نیفته.
لیست قرارای ملاقات و جلسه ها جلوم بود و داشتم تاریخا و ساعتاشونو نگاه می کردم.
درست نیم ساعت دیگه یه جلسه داشتن.
شماره ی اتاق مدیرعاملو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده:
_بله؟
نگاهم به لیست جلوم بود و از روش روخوانی می کردم:
_ببخشید،خواستم بگم تا نیم ساعت دیگه با مدیر عامل و مهندسین شرکت پارسا،جهت پروژه ی پردیس جلسه دارین!
romangram.com | @romangram_com