#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_12

نگاهمو از برگه گرفتمو نفس گرفتم!بازم صداش ته مایه ی خنده داشت:

_قرائت فارسی بیست شدین خانم نادری؟

گیج شدم و منظورشو نفهمیدم.

_بله؟

_لازم نیست از روی لیست روخوانی کنید،من ساعتای جلساتو یادم می مونه!

ینی دوست داشتم اون لحظه کلمو بکوبم به دیوار!

_آهان...ببخشید بازم...

بعدم سریع گوشی رو گذاشتم تا دوباره ضایعم نکنه.

برخلاف بار اول که دیدمش و حس کردم از اون مغرورها ست،حالا به نظرم ازاون دسته افرادی بود که همه رو دست می انداخت و احساس خوشمزه بودن می کرد!





***





خسته تر از هروقتی بودم.کامپیوتر و خاموش کردمو از جام بلند شدم.اونقدر سرم شلوغ بود روز اولی که حتی وقت نکردم نمازمم بخونم.

رفتم سمت اتاق مدیرعامل و دوتقه به در زدم و بدون انتظار وارد شدم.

سرشو به پشتی صندلیش تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.

_آقای مهندس؟

پلکاشو تکون داد و با چشمایی که از خستگی قرمز بودن منتظر نگاهم کرد.

_ساعت کاری تمومه...منم دارم می رم...

بلند شد و کتشو که روی صندلیش بودو برداشت و پوشید.

_خسته نباشید.به سلامت...


romangram.com | @romangram_com