#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_13
_ممنون،شمام همینطور... خداحافظ...
از اتاقش بیرون اومدم،کیفمو برداشتمو خواستم برم سمت در که ارسلان از اتاقش بیرون اومدو با دیدنم صدام زد:
_یلدا خانم؟
_بله؟
_صبرکنیدمن می رسونمتون...
مخالفت کردم:
_نه نه ممنون...خودم می رم...
_اصلا راه نداره...می خوام به خاله معصومه ام سر بزنم!
دیگه مخالفتی نکردم:
_بفرمایید قدمتون سر چشم...
همون لحظه مهندس هم کیف به دست از اتاقش بیرون اومد.
نگاهشو بی تفاوت بین من و ارسلان چرخوند.
روکرد سمت ارسلان و با صدایی که خستگی توش موج می زد گفت:
_ماشینمو نیاوردم،تعمیرگاهه...منو می رسونی خونه؟
یه لحظه از خودم پرسیدم:
"مگه تو یه خونه زندگی نمی کنن؟"
خودمم جواب خودمو دادم:
"خب لابد زن داره دیگه"
"شایدم خونه مجردی داره"
"خاک برسر منحرفت"
"چه ربطی داره خو! لابد تنها زندگی می کنه! از این جماعت پولدار بعید نیست"
سرمو تکون نامحسوسی دادم تا این فکرای بیخود،دست از سرم بردارن.
romangram.com | @romangram_com