#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_14

ارسلان نگاهی به من منتظر انداخت و رو کرد به برادرش:

_من باید تا خونه خانم نادری برم.

چشمای مهندس از تعجب گرد شد.

تازه فهمیدم ارسلان چی گفت!

یعنی خاک توسرجمله ردیف کردنت پسر!

الان این داداشت پیش خودش چی فکر می کنه؟

یعنی چی که یه کاره برداشتی میگی میخام برم خونه خانم نادری؟

انگار خودشم فهمید که دستپاچه جمله ردیف کرد:

_ما آشنایی چند ساله داریم. می خوام به مادرشون یه سری بزنم!





"آهانی" گفت و چهره اش حالت عادی گرفت.

سه تامون،همون طور مثله ماست وایساده بودیم!دیدم خیلی بده اگه تعارفش نکنم،آخه برادرش داره میاد خونمون، اینم می دونه بعد من یه تعارف خشک و خالی نزنم؟

لبخند الکی که می دونستم مزخرف ترین قیافه ممکن رو بهم میده زدم:

_بفرمایید شماهم... مادر خوشحال می شن!

" آره خوشحال می شن! تو از کجا می دونی آخه؟ "

" یه تعارفه دیگه! الان میگه نه! "

" میگه آره! "

" میگه نه! بیا و ببین "

_ممنون پس بریم!

همونطور دهنم از پروییش باز موند! چه زود تعارفمو رو هوا زد! جلوی وجدانم آبرومو برد!

یادم باشه دفعه دیگه تعارف خواستم بکنم قبلش به پاسخ های احتمالی طرف مقابلمم فکر کنم!


romangram.com | @romangram_com