#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_15
از شرکت که بیرون اومدیم سوار آسانسور شدیم. دستمو بردم سمت دکمه طبقه همکف که یه دست مردونه همزمان با دست من به سمت دکمه اومد! نگاهمو از دست و حلقه ی توی انگشتش بالا کشیدم ورسیدم به یه جفت چشم خندون! فکر کنم تا آخر عمر باید روی دکمه آسانسور با رئیسم جدال داشته باشم!
دستشو عقب کشید و منم دکمه رو زدم.
نگاهم به آینه آسانسور خورد. موهام یکمبیرون اومده بودن و روی پیشونیم ریخته بودن. با وسواس خاصی همه رو داخل دادم و کیفمو روی شونم مرتب کردم. دوباره چشمم خورد به مهندس رادفر. با حلقه ی توی دستش ور می رفت. لابد دلتنگ زنش بود!
آسانسور که ایستادو صدای نازکی اعلام طبقه کرد، بیرون اومدیم و سوار ماشین ارسلان شدیم. من عقب و اون دوتا برادر جلو.
هنوز نصفه مسیرو هم نیومده بودیم که موبایل مهندس زنگ خورد...با یه صدای خوشحال جواب داد.
_به به فرشته خانم!
خدا شاهده نمی خواستم فضولی کنم!فرشته زنشه یعنی؟
اون صدای خوشحالش جاشو به یه صدای حرصی داد:
_بس کن فرشته!باز که شروع کردی!
اوه اوه!دعوای زن و شوهری!
با لحنی که دستوری بود اما مهربونی توش موج می زد ادامه داد:
_بببن!تا سه می شمارم بعدش میگیعلی جون اشتباه کردم که حرف رفتن زدم!یک..دو...آباریکلا!
بعد از این حرفش یه خداحافظ گفت و قطع کرد.
چه مکالمه ی جالبی!
حدود ربع ساعت بعد سرکوچه ی ما ایستادیم.
پیاده شدم و اوناهم پایین اومدن.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که نحس ترین صدای ممکن رو شنیدم:
_به به!یلدا خانوم!
دندونامو روی هم فشار دادم و به اون که توی تاریک و روشن کوچه ایستاده بود نگاه کردم.واسه توجیهحضورش و صدا کردن اسمم به این لحن مزخرف و کشیده روبه ارسلان و مهندس لبخند کجکی زدم و رو کردم به این آدم منحوس:
_سلام آقای فرخی!کاری داشتین؟
لحنش پر از شرارت شد:
_کارمو اینجا بگم؟
romangram.com | @romangram_com