#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_16

اشاره ی نامحسوسی به دو مرد کنارم کرد.لعنتی با همه ی قوا واسه آبروریزی اومده بود!

سعی کردم لحنم حرصی و عصبی نباشه،ولی نشد:

_من فردا میام خدمتتون...بفرمایید شما.

دستشو پشت گردنش کشید و من آرزو کردم کاش بشکنه!

_پس منتظرتم.

رفت و‌منو گذاشت و تعجب دو مرد کنارم بابت مفرد خطاب شدن‌ یهوییم و خدا لعنتت کنه فرید!

_کی بود این یلداخانم؟

پوف کلافه ای کشیدم ونگاهمو از مسیر رفتن سیامک‌فرخی گرفتم.

برگشتم سمت ارسلان که این سوالو ازم پرسید.لبای خشک ازاسترسمو که نکنه پیش خودشون فکر ناجور دربارم کنن،با زبونم تر کردم.صدام انگار از ته چاهی عمیق میومد:

_دوست فرید

تعجب صداش بیشتر شد:

_دوست جدیده؟چون‌من نمی شناسمش!

_آره...دوست جدیدشه!

برای اینکه جلوی هرگونه کنجکاوی دیگه ای رو ازش بگیرم،دستمو سمت خونمون دراز کردم و تعارف زدم:

_بفرمایید داخل.

خودمم با ببخشیدی جلوتر رفتم و کلید انداختم و در و باز کردم.

نگرانی واسه لباس و‌سر و وضع نیلوفر نداشتم،چون می دونستم الان کلاس کنکوره و تا هشتم برنمی گرده!

داخل حیاط شدم و در و باز کردم و با صدای بلندی که به مامان برسه گفتم:

_سلام مامان جان!مهمون داریم!

بعدم پرده ی توری و سفید رنگی که جلوی در بود رو کنار زدم تا ارسلان و مهندس وارد شن.

تعجب ارسلان برام تازگی نداشت!هر کی بعد از مرگ بابا میومد خونمون،همین طور متعجب می شد!

خونه بعد از بابا مثل خونه های متروکه شده بود!باغچه دیگه اون طراوت و تازگیشو نداشت.


romangram.com | @romangram_com