#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_17

گلای محمّدی خشک شده بودن!

تخت گوشه ی حیاط بلا استفاده مونده بود.

کلا خانواده ی ما انگار تو ده ماه پیش،جامونده بودن!

داخل خونه که شدن،در و بستم و به سمت اتاق مامان راهنماییشون کردم.

ارسلان با دیدن مامان گرم و صمیمی شروع به احوال پرسی کرد و خاله معصومه خاله معصومه،از دهنش نمی افتاد!

مهندسم مثل پسربچه ی هفت ساله ای که بار اولشه معلمشو می بینه،سر به زیر سلام کرد.

ببخشیدی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه تا چیزی واسه خوردن آماده کنم.

یه برگه یادداشت کوچیک با دست خط نیل روی یخچال بود:

"سلام به عکاس جان!

عاغا ما تا هشت کلاسیم!داروهای مامانو دادم،غذای بسی خوشمزه هم بار نهادم!

الفدا"

لبخند بزرگی زدم!این الفدا گفتنو نمی تونم از روی زبون این دختر بندازم!

روی گازو نگاه کردم و چشمم به قابلمه ی قرمه سبزی افتاد!

پس اون بویی که موقع اومدنم حس کردم توهم نبود!

چای هم تازه دم بود و با بوی دارچینیش فهمیدم مامان بازم زده زیر قول و قرارای مبنی بر استراحت کردنش و‌بلند شده و کار کرده!

چهار تا استکان از استکانای کمر باریک مامان برداشتم و توشونو پر کردم.

یه قندونم از پولکیایی که سوغاتی پری خانم،همسایمون بود برداشتم و رفتم سمت اتاق.

چایی ها رو تعارف کردم و نشستم کنار مامان و به حرفاشون که حول محور کار و بار ارسلان می چرخید گوش دادم.همون حین تلفنم زنگ خورد.

نگاهی به شماره انداختم.

دوستم ستاره بود!خوب شد زنگ زد.ستاره و شوهرش یه مغازه ی بزرگ موبایل و دوربین و خلاصه وسایلی از این دست داشتن!می تونم الان جریان دوربینمو بهش بگم احتمالا می خرش!چون دست دوم هم دارن توی مغازشون.

ببخشیدی گفتم و بلند شدمو رفتم توی هال.

_الو؟به به ستاره خانم!


romangram.com | @romangram_com