#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_6
قدمام دیگه خسته نبودن و یکم انرژی گرفته بودم!
دکمه ی آسانسور و زدم و سوار شدم؛خواستم دکمه ی همکفو بزنم که یه مرد جوون،حدودا سی ساله خودشو سریع داخل انداخت!
یکم خودمو کنار کشیدم و دوباره خواستم دکمه رو بزنم که اون زودتر از من،دکمه ی طبقه بیستمو زد!چقدر بی فرهنگ بود..!
_ببخشید آقا،من میخواستم برم همکف.
_منم طبقه بیستم کار دارم!
اخم ظریفی روی پیشونیم جاخوش کرد:
_یعنی چی؟من زودتر اومدم...
با لودگی جواب داد:
_مگه صف مدرسه اس؟که هرکی زودتر اومد جلو وایسه؟
الان خواست مثال بزنه مثلا؟بی سواد!
_چهربطی داشت؟
انگار که از سمج بازی و کوتاه نیومدن من خوشش اومده بود که با لبخندی که بدجوری حرص منو درمیاورد گفت:
_ربطش اینه که من یه جلسه ی مهم دارم و...
با یه نگاه که ینی تو مهم نیستی از سرتاپامو نگاه کرد و گفت:
_و فکر نمی کنم چند دقیقه دیر رسیدن توی کارای شما اختلالی ایجاد بکنه!
دوست داشتم داد بزنم.ولی خودمو کنترل کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم،نباید زود عصبانی میشدم.اگه منم چاک دهنمو باز می کردم و نسنجیده حرف می زدم،چه فرقی با مَرد روبروم داشتم؟
مردی که از روی ظاهر و لباسای نسبتا کهنه ام می گفت مهم نیستم و خودش رو مهم فرض می کرد!
یکم آروم شدم،رومو کردم سمت مخالفش و سعی کردم حضورشو ندیده بگیرم.
صدای زنگ گوشیم،باعث شد بین انبوه خرت و پرتای کیفم دنبالش بگردم.چقدر آت و آشغال توش بود!پیداش
کردم؛نیلوفر بود:
_سلام آبجی!
_سلام!مامان خوبه؟خودت خوبی؟
romangram.com | @romangram_com