#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_5
_آها...هرچی زنگ می زنم خاموشه از اون جهتپرسیدم.
این بار من بودم که ابروهام بالا پریدن!برام جای تعجب داشت ارسلانی کهرفیق فاب فرید بود ازش خبری نداشته باشه و اینقدر ساده از کنار خبرگرفتن ازش بگذره!یه جای کار بد می لنگید!
با صداش که مخاطب قرارم داده بود دست از پوآرو بازی درآوردن برداشتم!
_برای استخدام اومدین؟
_بله با اجازتون.
_اختیار دارین.لطف کنید فرمتونو بدین.
برگه رو سمتش گرفتم که انگار که چیزی یادش بیاد چشماشو یکم ریز کرد:
_شما مگه عکاسی نخوندین؟
_خب بله.
_پس..،
_راستش توی یه آتلیه کودک کار می کردم ولی شرایطش خوب نبود.چند تا آتلیه هم رفتم که بازم شرایط خوبی نداشتن.هزینه های آتلیه زدنم که بالاست،اینه که خدمت شمام.
سرشو تکون داد:
_متوجهم!همونطور که دیدین تعداد کمی واسه استخدام اومدن.که خب بخاطر این بود که ما آگهی رو دوسه روز بیشتر نیست دادیم.ایناییم که اومدن،نمی تونستن تمام وقت بمونن.اگه شما مشکلی ندارین با تمام وقت،که استخدامین.
از خوشحالی داشتم بال در می آوردم! انگار روبرویی باهاش زیاد بدم نبود.مگه می شد مشکلی داشته باشم؟
_نه نه...چه مشکلی؟
لبخند رضایتمندی زد:
_پس از فردا راس ساعت هشت صبح اینجا باشید.تا شیش بعد ازظهرم ساعت کاریمونه،حقوق ماهیانه هم هفتصد تومنه.
کم بود،ولی از هیچی بهتر بود.
خوشحال از جام بلند شدم،کیفمو روی شونه م مرتب کردمو سعی کردم لحنم تشکر آمیز باشه:
_واقعا ممنونم!فعلا خدانگهدار.
_خواهش میکنم.سلام برسونید به خاله معصومه، خداحافظ.
سرمو تکون دادم و از اتاقش بیرون اومدم.
romangram.com | @romangram_com