#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_4
از جام بلند شدم و با قدمایی که خسته تر از هروقتی بودن رفتم سمت اتاق معاون.
دو تا تقه به در زدم و بدون منتظر موندن واسه جواب،داخل شدم.
هیچوقت حوصله ی این تشریقات و نداشتم!دیدن سفیر که نمی رفتم!
نگاهمو دور تا دور اتاق مربعی شکلِ تقریبا سی متری گردوندم.دیزاین مشکی و سفید!مبلایِ اداری مشکی چرم،میز چوبی مدرنِ سفید و کاغذ دیواریایِ سفید با حاشیه های مشکی!روی دیوار سمت چپ هم عکسای ساختمونای سنتی و مدرن به چشم می خورد.
دست از کنکاش کردن برداشتم و
صدامو صاف کردم و سلامی کردم تا جناب معاون که سرش توی موبایلش بود،متوجه حضورم بشه.یاد حرف مامان افتادم که می گفت:
"این موبایلا زندگیارو داره اساسی تغییر می ده!"
_سلام!
سرشو بلند کرد،با دیدن چهره اش،موهایِ قهوه ایِ یه سانیش،صورت کشیده و چشمایِ عسلی که با کنجکاوی نگاهم می کردن،
تصویرای توی ذهنم مثل یه فیلم چند ثانیه ای جلوی پرده ی چشمام اکران شدن..!اصلا انتظار دیدنشو نداشتم.
اونم انگار تعجب کرده بود که صداش پر از بهت شد:
_یلدا خانم؟
دسته ی کیفمو فشار دادم.بدتر از اینم میشد؟
_حالتون چطوره آقا ارسلان؟
_ممنونم...شما،اینجا؟ بفرمایید بشینیدخواهش میکنم.
و با دست به مبلای چرم مشکی اشاره کرد.روی مبل تک نفره نشستم و اونم دستاشو قفل هم کرد و خیره شد بهم.
نگاهش پر از کنجکاوی بود.ده ماهی بود ندیده بودمش،درست از بعد از چهلم بابا.
_از فرید چه خبر؟
چی می گفتم بهش؟کهدوستت که برادرم باشه معلوم نیست کجا فرار کرده؟
_چند وقته سفره.
یادم اومد من هیچوقت آدم دروغ گویی نبودم!
ابروهاشو بالا انداخت:
romangram.com | @romangram_com