#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_3
_نه بابا!چند تا آتلیه رفتم،مثل همین آتلیه ای بودن که خودم کار می کردم.حقوقشون کمه نمی صرفه..!یه چند جا هست باید برم واسه استخدام منشی.من نمی دونم چرا این داروهای لعنتی اینقدر گرونن؟
_کاش بابا بود...
_با ای کاش و اگر زندگی نمیچرخه نیلوفر.دنیا بی رحمه و رحمی نداره واسه ضعیفا...امثال ما رو له میکنه و میره..!
دنیا،فقط واسه اونایی که کاخ نشینن و پول موبایل تو دستشون، کل زندگی مارو می ارزه دنیاست..!واسه ماها فقط حسرت و خط کشیدن رو آرزوهامونه.حالام پاشو برو درستو بخون مگه امتحان زیست نداری؟نگران کتاباتم نباش...
بلند شد و رفت سمت اتاق.یه لحظه برگشت سمتم
_خوبه که هستی آبجی یلدا...
لبخند دلخوشکنکی زدم.از جلوی دیدم که محو شد بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.زیر غذا رو خاموش کردم،رفتم توی اتاق و آروم و بی سر و صدا لباسامو پوشیدم؛کیفمو برداشتم و همون طور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
_من دارم می رم.ناهار رو گازه،خواستی بری مدرسه هم به مهناز خانم بگو حواسش به مامان باشه.
_چشم،مراقب خودت باش. خداحافظ.
_خداحافظ.
روی تک پله ی توی حیاط نشستم و کفشای اسپرت قدیمیمو پام کردم.
بلند شدم و رفتم سمت در حیاط که چشمم خورد به حوض دایره ی شکل وسط حیاط؛؛
ماهی قرمزاش کو؟
ده ماهه که زندگیمون شده مثله همین حوض،شکسته و بی رنگ و رو..!
اون وقتی که بابا زنده بود،این خونه هم بوی زندگی میداد.
لبخند از روی صورتامون کنار نمیرفت،یه خانواده ی خوشبخت بودیم.
نمیگم پولدار و عیونی ولی دلخوش بودیم.اصلا همه چی خوب بود.
الان اما،لبخندامون فراری شده بودن،خوشبخت نبودیم!
آه عمیقی کشیدم و از در زدم بیرون.باید چندتا شرکت سر می زدم.ولی بعید می دونستم هیچ جا به یه لیسانس رشته ی عکاسی،که از کار بیکار شده و پولی نداره واسه آتلیه زدن،احتیاجی باشه..!
برخلاف تصورم که فکر می کردم الان مثل تو فیلما،کلی آدم نشستن و دارن فرم استخدام پر می کنن؛ دو سه نفری بیشتر نیومده بودن!
استخدامی برای منشی یه شرکت عمرانی بود،آخرین جایی که اومده بودم و بازم مثله قبلیا امیدی نداشتم.
دختر جوون و تقریبا بیست و پنج شیش ساله ای که برای مصاحبه رفته بود داخل اتاق معاونت،بیرون اومد،کسی که پشت میز منشی بود و انگار قرار بود از اینجا بره،اشاره داد تا من وارد شم.
romangram.com | @romangram_com