#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_2

رو کردم به نیلوفر که بغ کرده بود:

_کتابات روهم چقدر می شن؟

_دویست تومن...آبجی؟

منتظر نگاهش‌ کردم،سعی داشت صداش نلرزه و بغضشو نشون نده!نمی تونست!

_میگم اگه من امسالو نرم مدرسه،واسه تو راحت تره همه چی...

عصبی شدم،محال ممکن بود بزارم همچین اتفاقی بیفته..!

_چی میگی تو؟آخه کدوم آدم عاقلی سال چهارم تجربی ترک تحصیل میکنه؟ها؟اونم با نمره های عالی تو!

_من بچه نیستم یلدا!دارم می بینم که روز به روز داری آب میشی.نمیتونم دست رو دست بزارم تا خواهر بیست وچهار ساله ام بخاطر جور کردن خرجای من سختی بکشه!اگه خرج من نباشه حداقل میمونه خرج داروهای مامان...

آه عمیقی کشیدم؛دیگه اشکم داشت در می یومد.بلند شدم و کنارش روی قالیچه ی قدیمی دست بافت مامان نشستم.دستمو دور شونه اش انداختم و حرفایی زدم که خودمم دیگه اعتقاد چندانی بهشون نداشتم..!

_همه چی درست می شه آبجی کوچیکه،بهت قول می دم..!تو دکتر می شی،مامان سرپا می شه...

_داداش فریدم برمی گرده...

حالم بدتر شد.

فرید دیگه جایی تو‌زندگی من نداشت.باعث و بانی نصف بدبختیایی که با بی رحمی روی سرم آوار شده بودن و‌ داشتن از پا درم می‌ آوردن،فرید بود.

سعی می کردم صدام بالا نره:

_اسم اون بی غیرتو مگه نگفتم نیار؟اون اگه داداش بود ول نمی کرد بره و منو بزاره با یه مشت طلبکار بی غیرت تر از خودش.

ساکت شد.چیزی نگفت؛یعنی چیزی نداشت که بگه..!

این روزا، هیچکدوممون،هیچی نداشتیم برای گفتن..!

_یلدا؟

_هوم؟

_میگم حالا که بیکار شدی چی؟آخر ماه وقت دکتر مامانه.داروهاشم دارن تموم میشن.

_امروز میرم دنبال کار.

_آتلیه؟


romangram.com | @romangram_com