#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_56
_متاسفانه قلب متناسب با شرایط بدنی مادرتون سخت پیدا می شه...الان توی نوبتن...دعا کنید...
به سختی از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
پاهام جونی نداشتن و دنبالم کشیده می شدن.هوای اتاق برام خفه بود.خودمو توی سالن انداختم و همون طوری لخلخ کنان به محوطه ی بیمارستان رفتم.کنار یکی از نیمکتا روی زمینِ سرد افتادم.دستم به سمت گلوم رفت.بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد.تازه داشتم می فهمیدم حرفای دکتر یعنی چی!
پاهامو توی بغلم گرفتم.
چهره ی مامان و خنده هاش،چروکای زیر چشمش،نوازشای مهربونش از جلوی چشمام کنار نمی رفت.
انگار یه وزنه ی صدکیلویی به گلوم بساه بودن!حتی تصور نبودن مامان هم خون به دلم می کرد.
با حس کردنِ یکی کنارم،به سمتش برگشتم.
با فاصله از من،مَردی نشسته بود که صبح دلم می خواست خفش کنم.تعجب آمیخته به وجودمو نادیده گرفتم و یهو،بی اراده لب زدم:
_حالِ زندگیم بَده...حال مامانم بده...
نگاهم کرد،توی چشماش پر از غم بود.انگار که حرفامو می فهمید.
بی اراده ادامه دادم:
_داره از دستم می ره...
نگاهش تیره شد.
با بغض گفتم:
_داره می ره...اگه بره چیکار کنم؟
هیچی نگفت.فقط سکوت و غمِ خونه کرده توی چشماش.دستمو دور گلوم گذاشتم و خفه گفتم:
_اگه بره نفسم می گیره و دیگه بالا نمیاد...
صدای خش دارش به گوشم خورد:
_گریه کن...زجه بزن...نریز توی خودت...حال الانت حال چند سال پیشِ منه وقتی بابام رفت...گریه کردم...زجه زدم...تو ام گریه کن...زجه بزن...
همین حرفاش کافی بودن تا دونه دونه اشکام گونه هامو خیس کنن.سرمو روی زانوهام گذاشتم و هق هق کردم.صدای مداحی که از بیرون بیمارستان می یومد حالمو بدتر کرد.
خدایا تو رو به صاحب این روزا قسم ... برگردون مامانمو ... خدایا نزار یتیم تر از این بشم ...
romangram.com | @romangram_com