#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_55

(یلدا)





سریع پول راننده تاکسی که انگار یهو از آسمون رسیده بود رو حساب کردم و سمت بیمارستان دویدم.

توی راهروی اورژانس مثله دیوونه ها می دویدم و دنبال نیلوفر می‌گشتم.

به پذیرش که رسیدم هراسون و تند تند از پرستاری که اونجا بود سراغ مامان رو گرفتم که با حرفش دنیا روی سرم آوار شد:

_الان ccu هستن گلم...اجازه ی ملاقات نداری...یه نفر ولی باهاشونه...می تونی با دکترشونم آقای سلیمی صحبت کنی...

آشفته تر از اونی بودم که تشکر کنم.سریع به سمت ccu رفتم.با دیدن نیلوفر که روی صندلی های آبیِ انتظار نشسته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود،اشکام جاری شدن.

بالای سرش رسیدم و دستمو‌ روی شونه اش گذاشتم.سرشو بلند کرد و‌چشمای سرخ از گریه اش آتیش به دلم زدن.

کنارش نشستم،خودشو توی بغلم انداخت و هق هق کرد.

_چی شد یهو نیلوفر؟

هق هقش شدت گرفت:

_سیامکِ آشغال اومد جلوی خونه آبروریزی...مامان‌حالش بد شد...حالش بده آبجی...چه خاکی تو سرمون کنیم؟

حال مامان،گریه های نیلوفر،آشغال بودن سیامک،بی فکری فرید،نفس تنگیم،همه و همه حال خرابمو خرابتر کردن.دستمو نوازش وار پشت کمرش کشیدم:

_هیس...آروم باش... توکلت به خدا ...

آروم که شد،با زور راضیش کردم همون جا بمونه تا من برم و با دکتر مامان حرف بزنم.

چند دقیقه بعد با پام روی زمین ضرب گرفته بودم و منِ لعنتی هیچی از حرفای این دکتر روبه روم نمی فهمیدم!حرصی گفتم:

_آقای دکتر...می شه ساده تر توضیح بدین؟

عینکشو جابه جا کرد،دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:

_این قلب دیگه به درد مادرتون نمی خوره...باید پیوند بشن...

چشمام سیاهی رفت،دستام یخ بست و صحنه ی تشییع بابا جلوی چشمم‌جون گرفت.یعنی مامانم می خواست بره؟مگه می شه؟مگه ما چقدر تحمل داریم؟

_کِی؟کِی باید پیوند بشه؟


romangram.com | @romangram_com