#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_54
با تعجب نگاهش کردم.گونه هاش قرمز شده بودن و لباش به خشکی می زدن.با دیدن اسپری آسمِ توی دستش،قلبم هزار تیکه شد.
یادم نبود!
من اصلا یادم نبود و حماقت کردم!
اونقدربی حال بود که حتی نمی تونست از جاش بلند بشه.با صدایی که تأسف و پشیمونی توش موج می زد گفتم:
_خانم نادری...من... به خدا اصلا حواسم نبود...
نگاهمنکرد،معلومه که نمی کنه!نفسشو بند آوردم و انتظارم دارم نگاهم کنه؟
به سختی از جاش بلند شد،دستی به گوشه ی مقنعه اش کشید و گفت:
_مهم نیست...ببخشید که نتونستم تا پنج دقیقه برسم...
پوزخند تلخی زد و گفت:
_آخه نیس که یکم نفسام نامیزون شد،فکر کنم ده دقیقه شد...لازمه برم امور مالی؟
از تلخی کلامش تا ته هنجرم سوخت.
آب دهنمو با بدبختی قورت دادنمو با صدای آرومی گفتم:
_نه...لازمنیست...
بعدم سریع عقب گرد کردم و خودمو توی اتاقم انداختم.
اونقدر از دست خودم کلافه بودم که حد نداشت.دستی دستی داشتم دختره بیچاره رو میکشتم!
خدا لعنتم کنه . اصلا نمی دونم چی شد با دیدن اونوکیلِ لجباز و یادآوری ماجراهای فرشته و فرهاد عصبی شدم و دق و دلیمو سر این دختر بدبخت خالی کردم.
تا آخر ساعت کاری،گونه های قرمز و تلخی حرفاش تمرکزمو بهم ریختن.به خودم که اومدم همه رفته بودن،حتی یلدا.
از شرکت بیرون زدم و سوار ماشین شدم.تازه یادم اومد که به آژانس سپرده بودم برای یلدا.سریع شماره ی عمورحیم،همون پیرمردِ مهربون راننده رو گرفتم که بعد از چند بوق جواب داد و بعد از سلام گفتن من سریع گفت:
_سلام پسرم...خوب شد خودت زنگ زدی...رسوندمش اون دخترخانم رو...متنها وسط راه یه تلفن بهش شد و گفت ببرمش بیمارستان...حالشم خیلی بد بود!
یهو نمی دونم چرا دلم ریخت از اینکه حالش بد شده باشه:
_خودش...خودش خوب بود عمو؟
romangram.com | @romangram_com