#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_53

با تعجب و دهنی باز نگاهم بینشون در چرخش بود!اینا همو می شناختن؟

نگین هم پوزخند مسخره ای زد و با حرص آشکاری گفت:

_منم می بینم که شما بازم نخود آش شدین آقای رادفر!

دهنم باز تر از این نمی شد!چشون بود این دوتا؟

مهندس اخم‌ش غلیظ تر شد و با لحن عصبی و خشنی گفت:

_فکر نمی کنم تصمیم گرفتن درباره ی زندگی خواهرم منو تبدیل به نخودآش کنه!

نگین که انگار از حرص دادنِ مَردِ روبه روش لذت زیادی نصیبش می شد گفت:

_بهتره بگید جدایی دوتا آدم عاشق از هم...از نظر من این نخود آش بودنه!

من که هاج و واج مونده بودم یهو با صدای بلند مهندس به خودم اومدم:

_خانم نادری،فکر نمی کنید باید قبل از رئیستون سرکار باشید؟

با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:

_اگه تا پنج دقیقه ی دیگه پشت میزتون نباشید باید برید امور مالی برای تسویه...

با این گفتن این حرفش سریع و با قدم های بلند به سمت ساختمون شرکت رفت.

نگین که حالا داشت حرص می خورد گفت:

_مردک نفهم...دیوار کوتاه تر از تو گیر نیاورد!اینه رئیست؟

من که هنوز از شک دادی که سرم زده بود درنیومده بودم سرمو تکون دادم.

_برو داخل زود...این یارو همون برادر کله خرابست که گفتم...

بعدم سوار ماشینش شد و‌ دستشو برام تکون داد و‌رفت‌.من که تازه به خودم اومده بودم سریع به سمت شرکت دویدم.با دیدن آسانسور که داشت بالا می رفت حرصم گرفت!آخه بی شعور من چطور پنج دقیقه ای بدون آسانسور بیام بالا؟

نگاهی به پله ها کردم. خدایا ! ده طبقه ست.

بی خیال انرژیای منفی شدم و تند تند از پله ها بالا رفتم.وسطاش چند بار خواستم سرمو بکوبم توی دیوار!همون طور که زیر لب مهندس رادفرِ بی شعور رو به رگبار فحش بسته بودم،به طبقه ی خودمون رسیدم.از سالن شرکت که همه ی بخش ها از جمله نقشه کشی،معماری،امور مالی و... رو به هم وصل میکرد گذشتم و نگاه های متعجب کارمندارو ندیده گرفتم!با نفس نفس رفتم سمت قسمت مدیریت و‌خودمو روی صندلیم پرت کردم.می دونستم که لپام قرمز قرمز شدن و نفسمم که داشت می گرفت!سریع دستمو توی کیفم کردم و اسپری آسممو بیرون کشیدم،یه بار اسپری زدم و نفس عمیقی کشیدم.بار دومم پشت سرش که در اتاق مهندس باز شد و بالای میزم‌ ایستاد.

(علی)




romangram.com | @romangram_com