#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_52
آه عمیقی کشید:
_خوبن... کافه شون همچنان پا برجاست...سیاوشم جدیدا سپردتش دست شاگردشو خودش توی یه دفتر روزنامه عکاسی می کنه...دارن نی نی دار می شن...
دیگه چیزی نگفتم.یعنی چیزی نداشتم که بگم!از این به بعد حتی ته ته ذهنمم محاله به سیاوش فکر کنم!
_راستی...مامانم گفت بهت بگم قرار نشد خواهرزاده هاش بی معرفت بشن و فراموشش کنن...
شرمنده شدم،فکر کنم یه ماهی می شد خبری از خاله و بقیه نگرفته بودم:
_از شرمندگی خاله هم در میام...
خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد:
_پاشو که امشب پلاسم اینجا...
نگین رو از جلوی آینه زدم کنار و گفتم:
_برو اون ور دیگه...کی تو رو نگاه می کنه آخه؟
چشم غره ای بهم رفت و شالِ مشکیشو مرتب کرد.با تعجب لباسای سر تا پا مشکیشو که دیشب بهشون دقت نکرده بودمو از نظر گذروندم،انگار علت خیرگیمو فهمید که گفت:
_امشب شبه اوله فاطمیه ست ...
با این حرفش،مانتوی آبیمو کنار گذاشتم و یه مانتوی بلند و مشکی پوشیدم.مقنعه ی مشکیمو هم پوشیدم و کیفمو برداشتم.
با خداحافظی از مامان،از خونه بیرون زدیم و سوار دویست و شیش سفید رنگ نگین شدیم.یکم از راهو که رفت گفت:
_امشب دایی مسعود مثله هرسال توی مسجد محلشون مراسم عذاداری داره...شب خودم میام دنبالتون...
_دمت گرم...
با رسیدن به دم شرکت،با نگین خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم.هنوز دوقدم برنداشته بودم که نگین از ماشین پیاده شد و صدام زد:
_یلدا موبایلت جاموند...
دقیقا همون لحظه ماشین مهندس هم روبروی ما ایستاد.از ماشین پیاده شد و با دیدن من به سمتم اومد.نگین هم اومد کنارم و درحالی که هنوز مهندس رو ندیده بود،موبایلمو دستم داد و با لحن بامزه ای گفت:
_عاشقی فراموشکاری میاره می دونستی؟
لبمو گزیدم و به مهندس که چند قدمیمون بود اشاره کردم.رد نگاهمو که گرفت اخم غلیظی روی پیشونیش نشست!مهندسم لبخند محوش از بین رفت وبا اخم به نگین نگاه کرد و رو به من سلامِ کوتاهی کرد و با همون اخم به نگین گفت:
_می بینم که اینجا هم هستین خانومِ وکیل!
romangram.com | @romangram_com