#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_51

_من دارم جز می زنم تو می خندی؟

خندم شدت گرفت و گفتم:

_آخه خیلی باحالن...سه تا خلِ به تمام معنان!

_آره به خدا ... روانیِ محضن!حالا تو چه خبرا؟ستاره می گفت کار مار پیدا کردی!

همه ی اتفاقات این چند وقته رو براش تعریف کردم.با تموم شدن حرفام متفکرانه گفت:

_ببین این پسره سیامک...قانونا که نمی تونه هیچکاری با تو داشته باشه چون چکا گفتی به اسم فرید و شریکشن...این وسط اگه مدرکی برام بیاری که اثبات بشه اینا نزول می دن،راحت میندازمشون هلفدونی!

سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادم:

_نه بابا...حوصله دردسر ندارم...راستی از بچه‌ ها خبر داری؟

_رفقای توان!

با تمسخر گفتم:

_ واللّه تو بیشتر باهاشون صمیمی هستی!

_اینو راست می گی خدا وکیلی ... من خودم موندم یه وکیلِ پایه یک دادگستری چطور رفیقِ یه‌مشت جوجه گرافیست و عکاس شده؟

_نیست که ما خیلی گلیم...برا همونه!

_بلی بلی...

_نگین؟

_هوم؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_از...از سیاوش و گلبهار خبر داری؟

با شماتت نگاهم کرد و گفت:

_هنوزم بهش فکر می کنی؟بگی آره زدم تو دهنتا‌...

تند تند گفتم:

_ نه نه به خدا ...


romangram.com | @romangram_com