#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_50
_قربون دستت من هات چاکلات می خورم و مخلفات!
_مگه کبابه که مخلفات داشته باشه؟
_نخواستیم بابا...همون چایی بی رنگاتو بیار!
بعد از خوردن چایی،مامان که قرصاشو خورد و رفت بخوابه.نیلوفرم صبح زود می خواست بلند شه و بره مدرسه.
دستشو گرفتم و گفتم:
_پاشو بریم تو حیاط...هوا خوبه...
بلند شد و گفت:
_متروکه بگی بهتره!این چه سر و وضعیه این حیاطتتون داره؟
بی خیال در هال و باز کردم،دمپایی های ابریمو پوشیدم و گوشه ی تخت نشستم:
_بیخیال بابا...بیا که می خوام تخلیه اطلاعاتت کنم!
کنارم نشست،پاهاشو توی شکمش جمع کرد و زل زد به ماه هلالی شکلی که وسط آسمون خودنمایی می کرد:
_بابا اعصاب ندارم که!
با تعجب گفتم:
_چرا؟چی شده مگه؟
کلافه دستشو توی هوا تکون داد و حرصی گفت:
_یه موکل گیرم افتاده که روانیم کرده!
من که دلم لک زده بود برای حرف زدن باهاش گفتم:
_چیکار کرده؟
نگاهشو از آسمون گرفت و بهم خیره شد:
_بابا برادره با خواهرش اومده درخواست طلاق دادن واسه خواهره،از اون ور خواهره می گه من عاشقه شوهرمم جدا نمی شم،از یه ور دیگه شوهره معلوم نیست چه مرگشه که تو زرد از آب درومده و دست به زن داره،حالا جالب اینجاست اونم نمی خواد طلاق بده!این وسط خواهره خونه ی برادرشه!برادره هم هی می گه طلاق!یکی نیست بگه به تو چه آخه؟
از لحن حرصیش خندم گرفت.نیشگون محکمی از پهلوم گرفت که آخم درومد:
_چته وحشی؟
romangram.com | @romangram_com