#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_48

(یلدا)





_آبجی چی شده؟از وقتی اومدی به هم ریخته ای...

به پهلو دراز کشیدم و آروم طوری که صدام به هال و مامانِ نشسته پای تلویزیون نرسه گفتم:

_این پسره سیامک اومده بود دم در شرکت...

تا خواست هیع بکشه،بلندشدم و‌ جلوی دهنشو گرفتم:

_کولی بازی درنیاریا نیل...نمی خوام مامان بفهمه اعصابش به هم بریزه...

آروم دستمو برداشتم که با صدای غمگینش که حاصل از بغضی ته ته گلوش بود شروع به حرف زدن کرد:

_آبروتو برد آره؟ خدا بگم چیکارش کنه مَردکِ نوچه رو...یکی نیست بگه زورتون به زن جماعت رفته؟اصلا ما چیکاره ایم وسط این بلبشو؟

لبخند تلخی به لحن غمگین و نگرانش زدم،دستشو گرفتم و همون طور که توی چشمای آبیش نگاه می کردم گفتم:

_می بینم که جا زدی خانم مثبت اندیش!

تند نگاهم کرد و طلبکار گفت:

_نخیرم...کی گفته جا زدم؟

_پس این حرفا چین که می زنی؟

آروم گفت:

_فقط دلم گرفته!همین...

خواستم حرفی بزنم که با صدای زنگ در حیاط ساکت شدم.بلند شدم و از هال دوازده متری خونه گذشتم و خطاب به مامان گفتم:

_کسی قراربوده بیاد؟

_نه مادر...

در هال رو باز کردم و از همون جا بلند گفتم:

_کیه؟


romangram.com | @romangram_com