#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_46
_بهترش می شه نزول گرفتن...هه...می خواستن راه صدساله رو یه شبه برن و سریع پولدار بشن...زد و ورشکست شدن!فرید و دوستش کلی چک و سفته دست نزول خوره دارن...این پسره سیامک هم از آدمای اونه...فرید و رفیقشم معلوم نیست از ترس زندان کجان...همه ی این اتفاقا هشت ماهم نشدن...ولی کل زندگی مارو بهم ریختن...
(علی)
نگاهش کردم.سرشو انداخته بود پایینو دست سالمشو مشت کرده بود.گفتن این حرفا به من براش سخت بود.تازه برای اولین بار وقت کردم دقیق نگاهش کنم.
صورتش بیضی شکل بود.
چشم و ابروی مشکی ای داشت و موهاش کامل توی مقنعه ی سورمه ای رنگش بودن.بینی کشیده و استخونی داشت که به صورتش میومد و گونه هایی که یه خرده برجسته بودن.لباش صورتی بودن و متناسب صورتش بودن و چونه اش کمی برآمده بود که همین چهره شو بانمک می کرد!
یه لحظه با صدای بوق ممتدی به خودم اومدم و نگاهمو گرفتن و سریع ماشینو کنارخیابون نگه داشتم.
یلدا همون جور مات مونده بود و با بهت سمندی که از کنارمون گذشت و نگاه کرد!
صدامو صاف کردم و بحث رو ناشیانه عوض کردم:
_می رسونمتون...
که سریع جبهه گرفت و مخالفت کرد:
_نه...نه...خودم می رم...
_با چی؟
چشماش گرد شد:
_خب با اتوبوس...
متعجب گفتم:
_مگه تا خونه ی شما اتوبوس داره؟
_خب نه...دو سه تا مسیر باید عوض کنم...
بعدم بدون اینکه به من فرصت حرف زدن بده،در ماشین رو باز کرد و حین اینکه بیرون می رفت (خداحافظ) زیرلبی گفت!
مات رفتنش بودم که با دیدن تابلویی سمت راست خیابون،بدون معطلی پیاده شدم و به اون سمت رفتم!
از عرض خیابون گذشتم.نگاهی به تابلوی کوچیک و سبز رنگِ روبروم کردم : آژانس افلاک.
romangram.com | @romangram_com