#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_45
_من خوبم نیازی به بیمارستان نیست...
_شاید آسیب دیده باشه!
_چیز مهمی نیست...شمارم توی دردسر انداختم...من دیگه می رم...ممنون...خدانگهدار...
رفتم سمت خیابون که خودشو بهم رسوند و صدام زد:
_خانم نادری؟
آروم برگشتم سمتش و زل زدم به یقه ی پیراهن سفید رنگش که چند قطره خون روش بود.
سکوتمو که دید،دنباله ی حرفشو گرفت:
_می شه بگید این پسره کی بود؟
می دونستم بالاخره این سوالو می پرسه!با خودم گفتم اگه دروغ بگم بدتر به ضررمه وفکر بد می کنه،پس بدون اینکه به نتیجش فکر کنم حرفام روی زبونم چرخیدن و از دهنم خارج شدن:
_راستش...برادرم...چطور بگم...می دونید آخه...
انگار پی به معذب بودنم برد که گفت:
_می خواید توی ماشین من حرف بزنیم؟
ناچارا سری تکون دادم و دنبالش رفتم.چند دقیقه ای کنار خیابون ایستادم تا ماشینشو آورد و سوار شدم.حرکت کرد و در همون حین هم گفت:
_می گفتین...
دسته ی کیفمو فشار دادم و لبامو با زبونم کمی تر کردم.چند بار دستمو روی مانتوم کشیدم تا شاید از اضطرابم کم بشه.
_راستش پدرم یه مغازه ی عطاری داشت...بعد از فوتش برادرم فرید مغازه و یه زمین کوچیک که اطرافِ شهر ری داشتیم رو فروخت و با پولشون یه شرکت کوچیک زد.البته با شراکت دوستش.
همون جور که سرشو تکون می داد گفت:
_کارشون چی بود؟
_فرید لیسانس کامپیوتره.شرکتشون سرجمع بیست تا کارمند داشت.من که سررشته ندارم ولی انگار کارای تبلیغاتی و برنامه نویسی می کردن.
_خب...
_تا این که واسه توسعه ی شرکتشون رفتن و از یکی پول قرض گرفتن...
پوزخندی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com