#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_44

اخمام رفت تو هم و عصبی گفتم:

_گفتم که...من نزول نمی دم اینو به صاحب کارتم بگو...شرت کم...

راهمو کج کردم که مانعم شد.ابرو بالا انداخت و صداشو بالا برد:

_عه؟الان نزول اَخه؟

ترسیدم از بچه های شرکت کسی بیرون بیاد و ببینتش و برام حرف درست بشه،به خاطر همین ولوم صدامو پایین آوردم:

_ببین آقا سیامک! مگه من گرفتم؟برو به هر کی دادی ازش پس بگیر...

_بچه‌‌ زرنگِ محلتونی نه؟داداشِ گور به گور شده ات که معلوم نی از ترسش تو کدوم سوراخ موشی قایم شده...من طرف حسابم تویی‌...

کیفمو‌زدم تخت سینه اش و کنارش‌زدم.این مرد حرف حساب حالیش نمی شد. خدا لعنتت کنه فرید که رفتی سراغ ماله حروم خوری.

داشتم از کنارش رد می شدم که مچ دستمو گرفت و با شدت پیچوند.آخم درومد و ناله ام به هوا رفت.اشک روی گونه ام راه گرفت.عوضی بر خلاف قیافه ی سوسولش خیلی زور داشت.می خواستم داد بزنم که با یادآوری مکانم دهنمو باز نکرده،بستم!

_داری چه غلظی می کنی مرتیکه؟

به دنبال این صدای آشنا،دست سیامک از دستم جدا شد.صداش اون لحظه برام مثله صدای بابا پر از حس خوب بود.

با دست سالمم مچ دستی که پیچونده بود رو گرفتم که چشمام از درد سیاهی رفتن.بیشتر از چیزی که فکرشو می کردم درد می کرد.

بی حال به دیوار کنارم تکیه دادم و چشمامو بستم.صدای دعواشون میومد و حتی پتانسیل بلند شدن و جدا کردنشونو نداشتم. فحش های وقیحانه ی سیامک باعث می شدن لبمو بگزم.

چند دقیقه که اون طوری گذشت سیامک با گفتن جمله ی (بیچارت می کنم)،از اونجا رفت.حتی قدرت بلند شدن از جامو هم نداشتم.دستم خیلی درد می کرد.

صدایی کنار گوشم باعث باز شدن چشمام شد:

_درد می کنه خیلی؟

چشمم خورد به کنار ابروش،خونی بود!

از لبشم خون میومد.خواستم بگم مگه مجبوری وقتی دعوا بلد نیستی تیریپ بچه دعوایی برداری که دیدم خیلی زشته و فقط لب زدم:

_شرمنده...تو دردسر افتادین...آخ...

از درد چشمامو بستم که مهندس بی توجه به من گوشه آستین دست سالممو گرفت و بلندم کرد،بدون این که دستش باهام برخوردی داشته باشه،مقنعه ی عقب رفتمو جلو کشید و همون طور که آستینمو می کشید و منم دنبالش روونه می شدم گفت:

_باید بریم بیمارستان شاید در رفته باشه...

آروم آستینمو از دستش بیرون کشیدم.مچ دستمو آروم گرفتم و همون طور که با سنگ ریزه ی جلوی پام کلنجار می رفتم گفتم:


romangram.com | @romangram_com