#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_43

_ببخشید...آخ...اصلا یادم رفت پرونده رو‌بدم بهتون..الان میارم...

با این حرفش سریع بیرون رفت و از لپای گل انداختش،خجالتش رو فهمیدم!

لبخندی زدم و زیر لب گفتم:

_الحق که دختر همون مَردِ...





(یلدا)





پرونده ی مورد نظرو از روی میزم برداشتم و به مهندس که روبروم دست به جیب ایستاده بود دادم.دستشو از جیبش دراورد و پرونده رو ازم گرفت.رفت

سمت اتاقش،هنوز دو قدم نرفته بود که برگشت سمتم و در حالی که‌ نگاهش سمت پرونده بود گفت:

_نمازخونه طبقه ی پایینه....وقتای نماز موردی نداره برید...

(ممنونِ) زیر لبی گفتم و اونم رفت توی اتاقش.اینم از امروز ما!

ساعت شیش و ربع تازه از در شرکت به مقصد خونه بیرونزدم،قبلش به مهندس خبر داده بودم.

به خیابون که رسیدم هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بودم که صداش خط انداخت روی اعصاب‌ نداشتم:

_قرار بود تو‌بیای...نه که من بیام...

لعنتی یادم رفته بود،دیروز باید می رفتم تا ازش مهلت بگیرم.

عصبی به سمتش برگشتم و در حالی که دسته ی کیفمو‌توی دستم فشار می دادم گفتم:

_شما این جا چیکار می کنید؟

چشماشو روی صورتم چرخوند،مور مورم شد و دعا کردم زودتر گورشو گم کنه.

دستی به موهای سیخ سیخی نفرت انگیزش کشید و با لحنی نفرت انگیزتر گفت:

_شما مث این که یادت رفته طلبتو...آره؟


romangram.com | @romangram_com