#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_42
محکم دستمو روی چشمای پف کردم کشیدم و به کاغذای روبروم نگاه کردم.
ساعت چهار جلسه دارن و الان سه و نیمه.
کاش می شد یه چای هل دار بخورم یا حداقل یه فنجون شیرکاکائو!
اونجور که از کارمندا شنیدم آبدارچی شرکت رفته تا به دخترش که شهرستانه سر بزنه وفردا بر می گرده.
یه دفعه چیزی یادم اومد و محکم با کف دست به پیشونیم کوبیدم! خاک تو سرم که اونقدر غرق کار شدم یادم رفت نمازمو بخونم!
نمی دونستمنمازخونه ی ساختمون کجاست و این برایمن که کلا چند روز بود اینجا کار می کردم طبیعی بود!
به ساعت نگاهی کردم و با یه حساب سرانگشتی فهمیدم که تا من نمازمو بخونم تازه جلسه در حال شروع شدنه و کسی کاری با من نداره،پس رفتم سمت آشپزخونه ی نسبتا بزرگ شرکت.
این جا واسه نماز خوندن خوب بود و کسی هم رد نمی شد.
سریع برگشتم و از توی کیفم دنبال چیزی گشتم تا به عنوان سجاده ازش استفاده کنم،چشمم خورد به شال سبز رنگی که توی کیفم بود،همیشه محض احتیاط و به خاطر دست وپا چلفتی بودنم که انواع خوراکی رو روی مقنعه ام خالی می کردم،شال یا مقنعه ی اضافی توی کیفم داشتم!
خوشحال از پیدا کردنش برش داشتم و مهر کوچیکی که همیشه همراهم بود رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه.
شالو گوشه ای پهن کردم و در و بستم.مقنعه امو مرتب کردمو چون صبح وضو گرفته بودم،برای نماز قامت بستم.
(علی)
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و با دیدن ساعت متعجب از جام بلند شدم.نادری قرار بود پرونده ی پروژه رو قبل از جلسه برام بیاره!با داخلی تماس گرفتم که جواب نداد.
از اتاق بیرون اومدم و با صندلی خالیش مواجه شدم،یعنی کجاست؟
با خودم گفتم شاید رفته چایی چیزی برداره.
ولی آخه مَشتی(آبدارچی) که شهرستان بود!همه هم از کافی شاپی که بغل ساختمون بود سفارش می دادن!
پس کجاست؟
رفتم سمت آشپزخونه تا شاید ببینمش.
در بسته بود!تعجبم بیشتر شد و دسته ی درو رو به پایین فشار دادم.
دقیقارو به روم بود،روی پارچه ی سبزی که حدسِ شال بودنش با اون چروکیش سخت نبود داشت نماز می خوند. زیر لب داشت ذکر می گفت و چند لحظه بعد، دستاشو روی پاش زد و سرشو به اطراف چرخوند.بی توجه به حضور من مهرو بوسید،بلند شد کفشاشو پاش کرد و شالو مهرو برداشت،صداشو صاف کردو در حالی که به دکمه ی پیراهنِ سورمه ای رنگم خیره بود گفت:
romangram.com | @romangram_com