#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_39

از شدت تعجب چشمام گرد شدن!پس چرا ارسلان گفت داداشن؟

_البته چون ارسلان و من مثل برادریم،همه فکر می کنن داداشیم و‌این که فامیلیمون و محل کارمونم یکیه،به این قضیه دامن می زنه...

به (آهان) گفتنی اکتفا کردم.حالا

که فکرشو می کنم چندان هم مهم نیست که برادر باشن یا پسرعمو.اصلا به من چه؟

سرکوچه که رسیدیم تشکری کردم و همراه نیلوفر از ماشین پیاده شدیم.

تعارف نکردم چون نه حوصله ی پذیرایی داشتم و نه اعصاب درست و حسابی و مهندس هم که تعارفا رو روی هوا می زد!

بعد از خداحافظی وارد خونه شدیم.

مامان توی هال نشسته بود و داشت شال گردن طوسی،صورتی رو می بافت.

ما رو که دید لبخندی زد و عینک گردِ دسته طلاییشو از روی چشماش برداشت.

نیل پیش دستی کرد و همون طور که از گردنش آویزون می شد،با لحن مختص به خودش که توی خونه و پیشِ دوستای صمیمیش شکوفا می شد گفت:

_شلام مامان خوجملم...چطور مطوری؟

تشر زدم:

_مثله آدم حرف بزن نیل...

پشت چشمی نازک کرد و من رو به مامان گفتم:

_سلام مامان خانم...رو به راهی؟باز که تنها موندی شما...

_سلام به روی ماهتون...تنهایی معنی نداره مادر... خدا که همیشه هست ...

لبخندی زدم و‌دلم یه بار دیگه قرص شد به بودن خدایی که همیشه بوده و هست ...

نگین همیشه می گه :«تو از اون دسته آدمایی هستی که هِی باید بهت یادآوری کنن امید از بین نمی ره...»

راست می گه،من همیشه فراموش می کنم که کسی که بیست و چهار ساله هوامو داشته،از این به بعدم کنارم می مونه ...

_حالا خوش گذشت؟

تو دلم پوزخند زدم و گفتم خیلی!البته اگه حمله ی تنفسی و رفتار تحقیرآمیز عمه خانم رو در نظر نگیرم!

روی زبون اما به خاطر این که مامان ناراحت نشه،قبل از سوتی دادن نیل لب باز کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com