#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_38

یک ساله که اون زن داره،آخرین بار مراسم بابا دیدمش،زنشو دوست داره و این همه دلیل هست برای فراموشیش،غلط می کنه دلم اگه بخواد هرز بره.

_می شه آهنگو عوض کنید؟

آروم گفتم،ولی شنید و چندتا آهنگ جلو زد.در کمال ناباوری آهنگ تند و ریتمیکی پخش شد و گوشام از صدای (گوپس گوپسش‌) در امان نموند.

ارسلان با عجله دستشو سمت پخش برد و قطعش کرد.نیلوفر خندش گرفته بود و از بس جلوی خندشو گرفته بود قرمز شده بود!

ولی من نه حوصله ی خندیدن داشتم و نه حوصله ی فکر کردن به حرفی که مهندس زد:

_آهنگای خودم نیستن که...این فلش قدیمیِ فرشتس...

فرشته،فرشته!کاش می شد ببینمش!

چند دقیقه ای به سکوت دلچسبی گذشت که مهندس، با سوالی که از نیلوفر پرسید بهمش زد:

_نیلوفر خانم شما سال چندمین؟

نیلوفر سرشو به سمتش چرخوند:

_سال آخر تجربیم...

_واسه کنکور چه رشته ای می خواید؟

_روانشناسی...

_ان شاءاللّه قبول می شید...پدر منم روانشناس بود...

به دنبال این حرفش آه عمیقی کشید.تعجب به تک تک سلولام منتقل شد،پدرشون که فرش فروشی داشت!

طاقت نیاوردمو سوالمو پرسیدم:

_فرید می گفت پدرتون تاجر فرشن!

لبخند دندون نمایی زد و سرشو تکون داد:

_پدر ارسلان،بله...پدرمن روانشناس بود....

گیج شدم!مگه این دوتا داداش نبودن؟

از سکوتم پی به گیجیم برد و گفت:

_منو ارسلان پسرعموییم!


romangram.com | @romangram_com