#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_36





با سستی روی صندلی عقب ماشین مهندس نشستم.نیلوفرم کنارم نشست و همین که مهندس‌ ماشین رو روشن کرد،

در جلو باز شد و ارسلان خودشو روی صندلی جا داد.

همون طور که دریچه های بخاری رو دست کاری می کرد گفت:

_برو داداش که عمه عصبیه و الان ترکشاش می گیرتمون...

مهندس خنده ای کرد و راه افتاد و از باغِ اون عمارتِ منحوس بیرون زد.

راستی راستی امشب داشتم می مردما.لعنت به این مریضی،لعنت به آسم.

آسم و حمله های عصبی من حاصل شیمیایی شدن پدرم زمان جنگ بود.ریه هاش شیمیایی شده بودن و این موضوع روی من که بعدها به دنیا اومدم تاثیر گذاشت،ولی فرید و نیل مشکلی نداشتن.

زیاد این طوری نمی شدم،بیشتر در اثر دود سیگار و قلیون این حالتا بهم دست می داد.

چشمامو با بی حالی روی هم گذاشتم که با آهنگی که پخش شد،ماشین که نه،زمین و آسمون دور سرم چرخید.

این آهنگ خیلی عذاب آور بود،آهنگی بود که اون آشنایِ غریبه، هر وقت با بچه های کلاس به کافه اش می رفتیم برامون می ذاشت.بعد

از یک سال،خاطره هاش عذاب نبودن؟ به خدا بودن،من داشتم فراموشش می کردم!





خدا رو چه دیدی

شاید عاشقم شد

شاید بعد یک عمر

عزیز دلم شد

شاید عشقو فهمید

تو این ناامیدی

شاید قصه برگشت


romangram.com | @romangram_com