#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_35

دستامو کلافه روی صورتم کشیدم و ناخودآگاه زمزمه کردم‌ :

_ خدایا شکرت ...

همه ی آدمای اون داخل الان دور ما جمع شده بودن،البته با اون فریادای من بیشتر از اینم انتظار نمی رفت!

دست خودم نبود،وقتاییم که بچه بودم و فرشته وسط بازی کردنامون این طوری می شد،داد می زدم و از بابا کمک می خواستم.البته بیماری فرشته الان خیلی بهتر شده بود و تقریبا بهبود پیدا کرده بود.

نگاهم کهبه آرمان افتاد، بدجور دستام می رفتن تا دور گردنش حلقه بشن.اگه اون دود

سیگار لعنتیشو توی صورت یلدا نمی داد اینجوری نمی شد.

با کمک نیلوفر از جاش بلند شد،

حالش خراب تر از اینی بود که به احترام و این چیزا اهمیت بده.کیفشو از دست نیلوفر کشید و آروم بهش گفت:

_بیا از این خراب شده بریم...همین الان...

که چون من کنارشون بودم شنیدم.

_می رسونمتون...

نگاهم کرد،انگار حوصله ی مخالفت نداشت که سری به تایید تکون داد.

کم‌‌ کم‌ بقیه هم رفتن تا به بقیه ی جشن برسن.

داشتیم سوار ماشین می شدیم که عمه به سمتمون اومد.

پاکتی رو به سمت یلدا گرفت و با لحن اعصاب خرد کن همیشگیش که غرور و تکبرِ بی جا ازش می بارید گفت:

_دستمزدت...

نگاهم فقط به سمت دست یلدا بود که مشت شد.نفس عمیقی کشید که خوب حسش کردم،ولی انگار اون نفس عمیق هم نتونست حالشو خوب کنه،

چون از لای دندوناش تقریبا غرید:

_کار من چیز دیگست خانم محترم...من عکاسِ جشن تولدای دخترای هیجده ساله یِ باباپولدار نیستم!کاری که کردم لطفی بود در حق دوست خواهرم...شب خوش...





(یلدا)


romangram.com | @romangram_com