#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_34

فرشته زیاد بود براش و اون هنوزم منو‌ مقصر نرسیدن به فرشته می دونست!

یادمه شبی که فرشته با فرهاد ازدواج کرد،

آخر شب مست و با وضعی داغون اومد در خونه ی من و با همون وضعش کلی لیچار بارم کرد.اما گـ ـناه من چی بودکه فرشته،شیرین وار فرهاد رو می خواست؟

گاهی فکر می کنم نکنه بدبخت شدن فرشته ربطی به نفرینِ آرمان داشته باشه!

فرشته ای که دوماه بود از دست شوهرش و کتک هاش به خونه ی من اومده بود.

از فکر اومدم بیرون و خواستم یه چیز خوب بارش کنم که با دیدن نادری گیج نگاهش کردم،شاید کلا همه ی اتفاقات یک دقیقه هم نشد،

جلوی دهنشو گرفت و به سرعت و به حالتِ دو از خونه بیرون رفت و منم هراسون دنبالش رفتم،

کنار ورودی ایستاده بودیم و کسی حواسش به ما نبود بخاطرهمین کسی متوجه حضورنداشتنمون نشد!

کنار استخرِ خالی ایستاده بود و عق می زد. حالتش مثله سرفه های شدید بود.

با نگرانی که نمی دونم از کجا اومده بود صداش زدم:

_خانم نادری؟چی شد؟یلدا خانوم...

جوابمو نداد.چشمای نگرانم دستاشو دنبال کردن که دور گلوش قفل شدن،با شدت سعی داشت راه گلوشو باز کنه،

مثله ماهی ای که از آب دور افتاده باشه لباشو تکون می داد،صبر و جایز ندونستم و به سمت خونه دویدم و با عجله وارد شدم،داد زدم:

_نیلوفر...یلدا...نفسش بالا نمیاد...کیفش...کیفشو بیار...

جلوی چشمای متعجب مهمونا دوباره به باغ برگشتم و همون طور فریاد زدم:

_زود باش لعنتی...داره می میره...

کنارش که رسیدم،بی حال روی زمین سرد افتاده بود،لباش به کبودی می زدن.

مستأصل بالای سرش وایساده بودم و نمی دونستم چه غلطی بکنم!

حالتش فقط یه چیز می تونست باشه(آسم).

من با این بیماری لعنتی آشنایی دیرینه داشتم.

نیلوفر با عجله کنارش زانو زد،سرشو روی پاهاش گذاشت و درحالی که اشکاش روی گونه اش جاری شده بودن،اسپری رو توی دهنش فرو کرد؛یک،دو،سه!

نفسش برگشت و با گنگی چشماشو باز کرد.


romangram.com | @romangram_com