#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_33
اگه می خواستم همین طور به فکر و خیال ادامه بدم امشب باید همه ی خاطرات تلخمو مرور می کردم!خاطراتی که سال ها بود ازشون فرار می کردم.راستش حاضر نبودم آرامش نسبیِ الانم رواز دست بدم!
جلوتر رفتمو نزدیکش شدم،پشتش به من بود و با موبایل تقریبا کوچیکش ور می رفت.
_غافلگیر شدم از دیدنتون!
نگاهش رو از صفحه ی به سمتم برگردوند:
_منم همین طور...
تنها مکالمه ی بینمون همین دو جمله ی کوتاه بود!
مشخص بود که از حضورش توی این مراسم مسخره و به شدت تجملاتی راضی نیست!
کلافگی توی رفتارش موج می زد.چند ثانیه ای یک بار ساعتشو نگاه می کرد،با دنباله شالش بازی می کرد و مدام لباسِ مرتبشو مرتب می کرد.
تو فکر کلافگیش بودم که دیدم ارسلان یه گوشه وایساده و داره نیلوفری که با لبخند پیش مینو نشسته رو نگاه می کنه!یادم افتادکه پارسال بیشتروقتایی به ارسلان زنگ می زدم یا کارش داشتم می گفت خونه ی دوستمم و دل نمی کند از دوستش و حالا سخت نبود برام این که اون دوستش برادر نادری بوده و دل نکندنش و دلیلش نیلوفر.
_سلام...
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم.آرمان!
پسرِ بزرگ عمه فخری و منحوس ترین فرد فامیل؛البته از نظر من،جلومون ایستاده بود و با نگاهی که هیچ دوست نداشتم چشم دوخته بود به نادری.
دخترا برای آرمان اسباب بازی به تمام معنا بودن؛اون یکی از دلایل به گند کشیده شدن زندگی ارسلان بود،شاید اگه انقدر با ارسلان نمی پرید،الان همهچیز فرق می کرد.
چهره ی جذابی داشت،موهایِ قهوه ای که رو به بالا شونه زده بود،چشمای آبی،بینی کشیده و لبای متناسب باصورتش و لباسای مارکی که هیکل ورزشکاریش رو به رخ می کشیدن.ولی پشت همین چهره و تیپ و قیافه ی آنتیک یه آدم عیاش بود که من خوب از زیر و بم کاراش خبر داشتم؛از این که تا الان کلی دخترِ احمق رو خام خودش کرده و ساقی بودنش!
وقتی دیدم نگاهش زیادی روی نادری هرز می ره،رو کردم بهش و گفتم:
_چیکار داری؟
این جملمو چنان با حرص گفتم که نادری با تعجب نگاهم کرد،
آرمان اما ریلکس تر از همیشه دود سیگارشو سمت ما بیرون داد و با لحن چندش آوری که فقط برای آزار دادن من بود گفت:
_با تو کاری ندارم...حوری دیدم...عرضی هست؟
خوب می دونست چطور روی اعصابم بره.
کینه و دشمنیش با من سرِ قضیه ی خاستگاریش از فرشته بود که من مخالفت کرده بودم.
اون موقع ها فرشته تازه دانشگاه رفته بود و سرش گرمِ درس بود،حتی خودشم مایل به ازدواج با آرمان نبود،که اگرم بود من هیچ وقت اجازه نمی دادم چون آرمان نه تنها قصد دست کشیدن از کاراشو نداشت،که یه جورایی عادت کرده بود بهشون.
romangram.com | @romangram_com