#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_32
احساس کردم اخم کرد!به درک!دروغ می گفتم مگه؟
دستمو ول کرد و پشت سر نادری اینا راه افتاد...خودمو بهش رسوندم و نگهش داشتم،کلافه شد،اینو از صدای حرصیش فهمیدم:
_ولم کن علی...
_دور این دخترو خط بکش،خط پر رنگ!
دستشو با شدت از حصار انگشتای من بیرون کشید،نیم نگاهی سمت نادری اینا که حالا داخل خونه شده بودن انداخت و بازم برگشت سمت من.
نورِ چراغای سمت ورودی توی صورتش می خورد و همین باعث می شد به خوبی ببینمش که چطور کلافه شده و لبشو می جوه!
_چی می گی؟کدوم دختر؟
_نیلوفر...
هیچی نگفت!پس حدسم درست بود!
_این دختر با اون عملیایی که با توان فرق داره ارسلان!اونقدر سادگی ازش می باره که با مانتو شلوار اومده تولد رفیقش...ببین منو!خط بزن رو اسمش...یه خط بزرگ...اصلا فراموش کن نیلوفری بوده!اون لیاقتش یکیه عینه خودش پاک و سر به زیر...نه تویی که هفت خط روزگاری!
_حرف دهنتو بفهم...من هفت خطم؟
_از نظر من کسی که آمار دوست دختراشو کل شهر دارن،نه تنها هفت خطه بلکه اونقدر آشغاله که لیاقتش یه زنی عینه خودشه!زنی که مثه خودش با همه بوده!نه دختری که گذشته و حالش پر از پاکیه!اگه غیر این باشه عدالت بی معنی می شه...
با قدمای سریع به سمت ساختمون اصلی حرکت کردم.این حرفا خیلی وقت بود روی دلم مونده بودن.ارسلان دیگه داشت گند می زد به زندگیش!اون حالیش نبود و سرشو مثله کبک توی برف فرو کرده بود،من که می دیدم داره غرق گـ ـناه می شه!گاهی فکر می کردم چی باعث شد ارسلان این طوری بشه؟شاید از سیری و زیاد داشتن بود!شاید اگه مثله نادری می رفت سرکار و به حقوق کم راضی می شد،الان بهتر از آدمِ زیاده خواهی که هست،بود!
من از بابا یاد گرفته بودم خوب باشم!بابا همیشه می گفت:«تحت هر شرایطی خوب باش...خوب بودن هیچوقت از مُد نمیفته!»
کاش عمو،به جای پول پارو کردن،خوب بودن رو به ارسلان یاد می داد!
با به یادآوردن عمو لبخندی زدم،نادری فکر می کرد من و ارسلان برادریم!امشب که عمو رو ببینه فکر کنم همه چیو بفهمه...
به خودم اومدم و سرمو تکون دادم،چه اهمیتی داشت بفهمه؟
پوف کلافه ای کشیدم و داخل خونه شدم.از بوی سیگار بینیم جمع شد.واقعا موندم که چطور این آدما با لذت سم رو وارد کبد و ریه هاشون می کنن؟جالب اینجاست خیلی ها همین توتون دود کردن رو،مایه ی باکلاسی می دونن!
توی جمع که چشم چرخوندم،رسیدم به عمه که داشت با زن عمو حرف می زد.با مادر ارسلان.حوصله نداشتم برم پیششون و راجع به فرشته سوالای بی سر و ته بپرسن،پس راهمو کج کردمو رسیدم به نقطه ای که یه نفر که من رو بی فرهنگ می دونست ایستاده بود!
ناخودآگاه لبخندی زدم!انگار بین این همه آدم که از جنس من نبودن و با وجود نسبت فامیلی باهاشون غریبه بودم،یه آشنا پیدا کردم!
حالتم درست مثله روز اول مدرسه ام بود.وقتی که زنگ خورد و خودمو بدو بدو به اون طرف خیابون مدرسه رسوندم!سریع خودمو توی ماشین انداختم،نه به خاطر مادرم،نه!من اون روز با تمام وجودم فرشته ی سه سالمو در آغوش گرفتم!
آه خفه ای کشیدم،
romangram.com | @romangram_com