#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_30

_اه..بیا دیگه ارسلان..یه ماشین می خوای قفل کنیا...

به دنبال این حرفم خودشو بهم رسوند.

شونه به شونه ی هم راه افتادیم سمت در ورودی خونه ی عمه فخری.

از سمتی که یه راه باریک شنی داشت رفتیم.یکم تاریک بود و منم توی شب دیدم کم می شد.

هزاربار هم فرشته بهم گفت که برم چشم پزشک اما من پشت گوش انداختم!

_اون مینو نیست توی آلاچیق؟

نگاهی به سمت آلاچیق انداختم تا ببینم ارسلان درست می گه یا نه!

چشمامو ریز کردم اما از اون فاصله چیز زیادی دستگیرم نشد.

_بریم جلوتر...نمی بینم از این جا...

جلوی آلاچیق که رسیدیم،احساس کردم یه نفر جلوتر از ما ایستاده،با اون قد کوتاه و ریز و میزه،قطعا یه دختر بود!

لباسش‌رنگ تیره بود و مشکل چشمام نمی ذاشت تشخیص رنگ بدم!

دختره کم کم عقب اومد،یهو نفهمیدم چی شد که محکم پاشنه ی پاشو روی پنجه ی پام گذاشت!

این کفشایی که پوشیده بودم،حاصل خریدِ تنهاییِ فرشته بودن و یه سایز تنگ بودن و پام رسما با این ضربه لِه شد!

زدم به درِ کولی بازی و بیخیالِ مرد بودنم پامو گرفتم و آخ و ناله کردم!

یهو دختره برگشت سمتم،چهره شو تشخیص ندادم!

صدای قهقهه ی ارسلان بغل گوشم هوا رفته بود!

دختره با تعجب گفت:

_شما؟اینجا؟

قسم می خورم از تعجب دهنم داشت باز می شد که خوشبختانه جلوشو گرفتم!

نادری؟اینجا؟

با سقلمه ای که به پهلوی ارسلان زدم،صداشو خفه کرد!

خودمو نباختم و ریلکس سؤالمو پرسیدم،اصلا هم به روی خودم نیاوردم که با یک متر و هشتاد و نُه سانت قد،داشتم آخ و ناله می کردم!


romangram.com | @romangram_com