#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_28

اینو همون مستخدم گفت و با دستش اتاقی که ته راهرویِ متصل به ورودی خونه قرار داشت رو نشون داد.

_نه ممنون...

با حرف نیلوفر راهشو کشید و رفت سمت دیگه ی همون راهرو که فکر کنم آشپزخونه بود!

_احساس می کنم اومدم قصر پادشاه و دوازده به بعد کفشم جا می مونه و چند روز دیگه جارچیا میان دنبالم و بادا بادا مبارک بادا!

نیلوفر با خنده دستمو سمت سالن خونه‌کشید و(دیوونه) ای نثارم کرد!

بادیدنِ خانما و دخترای جوون توی لباسای شب یه لحظه هنگ کردم!تولد بود یا...

دختری همسن و سال نیلوفر با دیدنمون به سمتون اومد،چهره اش توی اون پیراهن پرنسسیِ آبی بچگونه تر می زد.

نیلوفر و بغل کرد و‌ به من دست داد.

با خوشحالی وصف ناپذیری گفت:

_وای خیلی خوشحالم که اومدین!

لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

_کو دوربینت پرنسس؟

از لفظ(پرنسس) نیشش تا بناگوش باز شد و‌ با گفتنِ (الان میام) رفت سمت طبقه ی بالا.

یه خانم میانسال که البته خیلی خوب مونده بود،با پیراهن بلند مشکی که سنگ دوزی های فاخری داشت سمتون اومد.

از فرق سر تا پامون‌ رو،با نگاهی که در وهله ی اول اصلا به دلم ننشست چک‌کرد!بعدم با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:

_شما باید همون عکاسی باشید که دخترم می گفتن!

پس مادرش بود.اولین بار بود که از خودم بدم اومد که چرا دکتر یا مهندس نشدم!با مسخرگی کلمه ی عکاس رو تلفظ کرد!

خواستم یه چیزی بارش کنم که یادم اومد ازم بزرگتره و احترامش واجب،پس دندون روی جیگر گذاشتم و لبخند احمقانه و زورکی ای زدم.

درست همون موقع مینو با یه دوربین توی دستش سمتمون اومد.

_بفرمایید اینم دوربین...

از دستش گرفتمش و نگاه سرسری انداختم.دوربین خوبی بود!

یادم باشه زنگ بزنم به ستاره ببینم دوربینمو کسی خریده یا نه؟


romangram.com | @romangram_com