#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_25
با حسرت گفت:
_اره بابا بچه پولدارن...
_پس بپر بریم یه تیپ درست درمون بزنیم!
***
توی آینه نگاهی به خودم انداختم،یه مانتوی سورمه ای که تا کمر یه خورده تنگ بود و از کمر به پایین حالت دامن میشد.
قدش تا زیر زانو بود.جلوی سینه اش،
یه پارچه گلدار سورمه ای،آبی و سفید می خورد و آستین هاش مدل مردونه بود.یه شال ابی کمرنگ پوشیدم و دسته هاشو بلند گذاشتم و یکیشو روی شونم انداختم.چون مانتوی بلندی بود،با یه جوراب شلواری ضخیم مشکی پوشیدمش و کفشای تخت مشکیمو که براق بودن هم پام کردم.همه ی این لباسا کادوی تولد از طرف نگین بود.اولین بار بود می پوشیدمشون،بعد از تولد پارسالم بابا رفت و ما مشکی پوش موندیم.
نگین همیشه میگفت کفش پاشنه بلند بپوشم چون قدم کوتاهه!ولی مگه صد و شصت کوتاهه؟
کیفمو برداشتم و عقب گرد کردم که از اتاق بیرون برم،نیلوفرو دیدم که یه مانتوی مشکی با نقشای طلایی پوشیده،با روسری ساتن مشکی و شلوار و کفش مشکی..هزاربار باهاش حرف زدم که مشکیشو دربیاره اما زیر بار نمیره که نمیره.
اخم کمرنگی روی پیشونیم نشوندم،اشاره ای به سرتاپایِ مشکی پوشش کردم:
_این چه وضعشه نیل؟کِی می خوای مشکیتو دربیاری؟هوم؟
کیفشو روی شونش انداخت و همون طور که سمت هال می رفت و دستشو توی هوا تکون می داد گفت:
_قبلا راجع بهش حرف زدیم...بیخیال!
بعدم بی توجه به من رفت توی حیاط!این دختر خیلی کله شقه!
_یلدا؟مادر بیا یه لحظه...
با صدای مامان،خودمو به اتاقش رسوندم.قلاببافتنی توی دستش بود و داشت یه شال گردن می بافت.
_جونِ دلم معصومه بانو؟
لبخند شیرینی زد،انقدر شیرین که از ته ته قلبم خداروشکر کردم بابت بودنش.
نگاهی به قد و بالای یک و شصتیم کرد و چشماشو به نشونه ی تایید روی هم گذاشت:
_برید مادر، خدا پشت و پناهتون ...
romangram.com | @romangram_com