#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_22
از کلمه ی بی فرهنگ خوشم اومده بود انگار!
_بفرمایید،مشکلی نیست، خداحافظ .
تشکری کرد و « خدانگهدار » زیرلبی گفت.
از رفتنش که مطمئن شدم،خودمم بلند شدم و با پوشیدن کتم و برداشتن سوئیچ و موبایلم از شرکت بیرون زدم.
می دونستم می خواد بره پیش دوستش واسه فروختن دوربینش.
گفته بودم که حرفاشو ناخواسته شنیدم؟
از ارسلان شنیده بودم که عکاسی خونده!
حتما خیلی مشکلش حاده که راضی به فروختن دوربینش شده!آدم هیچوقت از علایقش نمی گذره،مگه تو شرایط سخت!
یاد حرف عمو حیدر افتادم که یه بار گفت:
_یه نقاش،وقتی حاضر میشه بوم و قلمشو بفروشه،که می خواد با پولش تابلوی زندگیِ عزیزانشو رنگ کنه!هرچقدرم مات و کمرنگ،مهم نیست!اون قوانین خودش رو داره!
سوار ماشینم شدم و آروم دنبالش رفتم.
توی پیاده رو بود و دستاشو توی جیبش فرو کرده بود و آروم آروم راه می رفت.
با این سرعتی که داشت تا فردا صبحم نمی رسید!
خواستم برم سوارش کنم که دیدم این طوری بقیه ی برنامه هاملو می ره،
پس همون جور آروم پشت سرش حرکت کردم.
بالاخره سوار یه تاکسی شد و چند دقیقه بعد جلوی یه پاساژ که فقط مخصوص موبایل و این جور وسایل بود پیاده شد.
منم ماشینو پارک کردم و دنبالش رفتم.طبقه ی دوم پاساژ،رفت تو یه مغازه ی بزرگ و خیلی شیک!
همون جور به ستونی که وسط پاساژ بود تکیه دادمو منتظر موندم تا بیاد بیرون.
حدود ربع ساعت بعت از مغازه بیرون زد.
وقتی مطمئن شدم که از پاساژم بیرون رفت،وارد مغازه شدم.
رفتم سمتی که یه خانم،همسن و سال نادری،پشت میز بود و داشت یه دوربینو نگاه می کرد.
دوربینی که احتمالا ماله نادری بود و خانمی که قطع به یقین همون دوستش!
romangram.com | @romangram_com