#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_21

_از دفعه ی قبلی که دیدمشون شکسته و لاغر تر شدن...گفتم شاید خدایی نکرده بیماری دارن...

هیچ دوست نداشتم یه شبه کل زندگیم واسه رئیسم و برادرش رو بشه؛بخاطر همین نه دوباره ای گفتم.

ارسلانم که بیخیال شد و بعد از خداحافظی‌ رفت!

مهندسم که ته بی فرهنگی و دنبال برادرش بدون خداحافظی روونه شد.فکر کنم ،‌ارسلان جای دوتاشون‌ خداحافظی کرد!

از سوز سرما یکم تو خودم جمع شدم و سریع رفتم داخل و خودمو به خدا سپردم که نکنه نیلوفر بخورتم بابت سوتی که داده!

(علی)





قهوه ی روی میزم بهم چشمک می زد،ولی من دلم فقط و فقط چایی می خواست!

نگاهی به ساعتم انداختم،پنج بود،کاری نداشتم و می تونستم برم.

دلم می خواست برم پیش عمو حیدر و همه چیو براش تعریف کنم.

از دیشب که اون عکسو توی خونه نادری دیدم،نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت!

خوشحال بخاطر اینکه مَردی که زندگیمو نجات داده رو پیدا کردم و ناراحت بابت اینکه همون مَرد،دیگه نیست.

برام خیلی عجیبه که نادری دختر سجاد نادریه.

من فرم استخدامشو ندیدم وگرنه حداقل شک می کردم.

از دیشب که فهمیدم،ناخودآگاه احترام زیادی براش قائل شدم،اون دختر مَردیه که منو از تاریکیای زندگیم بیرون کشید!

داشتم همون طور فکر می کردم که دوتا تقه به در خورد و هنوز بفرمایید و نگفته،نادری وارد شد!

منتظر اجازه نمی موند،از غرورش بود!

منتظر و با ابروهای بالارفته نگاهش کردم،با لحنی که خشک و جدی بود گفت:

_من امروز می تونم زودتر برم؟

لحنش جوری بود که انگار می گفت:

(اگه نذاری هم خودم می رم بی فرهنگ!)


romangram.com | @romangram_com