#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_20
منم همون طور عین مجسمه زل زده بودم به فرش!
_آخ جـــــــون!داداش فریـــــد؟
از شدت تعجب ابروهام بالا پرید و نگاهمو سمت ساعت مچیم کشوندم.
هشت!
نیلوفر اومده!
این الان گفت داداش فرید؟فرید کجا بود آخه؟
تا خواستم بلند شم و برم صداشو ساکت کنم،توی اتاق پرید.
مانتو شلوار مشکی تنش بود و مقنعه ی مشکی.ده ماه گذشته ولی هنوز مشکیشو در نیاورده!برعکس ظاهر خندونش،می دونم قلبش پر از غمه.
همون طور نگاهش بین مهندس و ارسلان می چرخید و دستش که سمت مقنعش رفته بود تا درش بیاره،رو هوا خشک شده بود!
با صدایی که نشون می داد جاخورده ولی از رو نرفته گفت:
_سلام!یلداجان نگفته بود مهمون داریم!
به دنبال این حرفشم به من که نزدیک در نشسته بودم،با پاش ضربه ی محکمی زد که از خنده ی مهندس تابلو بود دیده!
ارسلان که نیشش تا بناگوش بازشده بود گفت:
_خوبی نیل؟
نیلوفر اخم غلیظی کرد و با کنایه گفت:
_خوبم آقای رادفر!ممنون.
ارسلان که بادش خوابیده بود،نیششو جمع کرد!
نیلوفر متنفر بود که پسرا باهاش صمیمی برخورد کنن.
تقریبا نیم ساعت بعد عزم رفتن کردن.تا توی حیاط بدرقشون کردم که ارسلان بی مقدمه گفت:
_خاله معصومه مشکلی دارن؟
نگاهی به مهندس که مثلا داشت کفشاشو می پوشید ولی مطمئناً حواسش به حرفای ما بود کردم و گفتم:
_نه.چه مشکلی؟
romangram.com | @romangram_com