#یک_دقیقه_یلدایم_باش_پارت_19

_توام به آقا آرش سلام برسون. خدانگهدار.

برگشتنم همانا و از ترس سکته کردنم همانا! مهندس دقیقا پشت سرم بود...هیع خفیفی کشیدم!

_ببخشید ترسوندمتون!

به خودم اومدم‌و نفس عمیقی کشیدم:

_نه...اشکالی نداره...چیزی می خواستید؟

_آب!

_الان میارم.شما بفرمایید!

برگشتم و خواستم برم سمت آشپزخونه که دوباره صداش به گوشم رسید:

_نره تو پاتون!

متعجب گفتم:

_هان؟

_لیوان شکسته ی زندگیتونو می گم!نره تو پاتون!

بعدم با یه لبخند رفت پیش مامان و ارسلان!

رسما گوش وایساده بوده!

بی فرهنگ!

بدون آب برگشتم پیششون!

من کوفتم واسه کسی که فالگوش وایساده نمیارم!چه برسه به مایه ی حیات!

به پشتی که روبروی ارسلان بود تکیه دادم و نگاهمو سمت گلای فرش انداختم.

فردا باید می رفتم پیش ستاره.

پس فرخی رو چکار کنم؟

ولش کن به خاطر این بی شعور بازیش که داشت آبرومو می برد یکم معطلش می کنم و پس فردا می رم!

مامان حسابی با مهندس گرم گرفته بود و داشت باهاش حرف می زد.


romangram.com | @romangram_com