#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_8


قبل از اینکه حرفشو تموم کنه رهی با قاطعیت گفت:

-نــه.

-این قدر مطمئنی؟

-هوم.

شروع به توضیح دادن کرد:

-اگه من بخوام بدون کمک بابا هم خونه بخرم،هم ماشین بخرم،هم خرج زندگیمو بدم ... دیگه هیچی ندارم! می دونی که من و آبتین قراردادمون ملانصرالدینی نیست. هرکی هر شیش ماه بیشتر زحمت بکشه به اندازه ی سهمش می گیره. نه نصف نصف.

مکثی کرد و گفت:

-منم این مدت خیلی کم رفتم.

-برای چی؟

-وقت نداشتم.

-ولی من هستم. من کمکت می کنم رهی ...

-بی خیال رها. خودم از پسش برمیام.

چشمکی بهش زد و گفت:

-اون قدر بدبخت نیستم که بخوام از یه دختر پول بگیرم.

رها مشتی به بازوش زد و گفت:

-جدی گفتم!

-منم جدی گفتم.

رها تصمیم گرفت که دیگه این بحث و تموم کنه. وقتی رهی می گفت می تونه پس حتما می تونست. همیشه سر تصمیماتش می موند. محکم ترین اراده رو، رهی توی خونواده شون داشت.

رها از پشت اپن نگاه رضایت بخشی به برادرش کرد ... نگران بود. هم خودش، هم رهی. برای عوض شدن حال و هوا، بلند گفت:

-بابا این هیکل قشنگ چیه رفتی برای خودت ردیف کردی رهی...؟!

رهی با تعجب گفت:


romangram.com | @romangram_com