#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_7
-آی قربونت. خدافظ.
-خدافظ.
رهی گوشی رو کنار گذاشت و پوفی کرد. این وسط فقط شرکت و کم داشت. یاد روزای اولی افتاد که شرکتو تاسیس کرده بودن ... یه ساختمون بزرگ و خالی...فقط اون و آبتین بودن. شیش سال پیش. پدرش گفته بود که باید تمام کارهاش و خودت بکنی. شیشه رو کشید پایین. باد گرمی به صورتش خورد.
اه. چند وقت دیگه تولد بیست و هشت سالگی اش بود. دیگه باید مستقل زندگی می کرد. مثل رها. جلوی در خونه اش نگه داشت و از ماشین پیاده شد. به نظرش پدرش آدم کوته فکری بود. تنها گذاشتن یه دختر سی ساله توی این جامعه کار احمقانه ای بود. حماقت محض بود!
کلید داشت. درو باز کرد و رفت تو. منتهی کلید آپارتمان رها رو نداشت. تقه ای به در زد. چندلحظه بعد رها درو باز کرد. لبخندی زد و گفت:
-رهی؟ بابا تو که عین روح القدوس می مونی ... یه خبر بده قبل از اومدنت!
رهی یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
-علیک سلام. من دم در راحتم. تو رو خدا اصرار نکن که بیام تو!
رها خنده ای کرد و از جلوی در رفت کنار و گفت:
-بیا تو ببینم.
درو با پاش بست و رفت توی آشپزخونه. خونه ی رها همیشه مرتب بود و بوی عطر ملایمی هم توی خونه اش میومد. درحالی که در کابینت ها رو باز و بسته می کرد از رهی پرسید:
-باز آقای «کجا» بهت گیر نداد؟
-خودت چی فکر می کنی؟
رها پوزخندی زد و شونه هاشو بالا انداخت. خوب می دونست. سینی چایی رو جلوی رهی گرفت و گفت:
-خیلی خوشحالم که از دستش خلاص شدم!
رهی اخم کوچیکی کرد و گفت:
-ولی من خوشحال نیستم.
-تو هیچ وقت خوشحال نبودی. دو ساله که تا بحث این موضوع ها پیش میاد اخم می کنی و(صداشو کلفت کرد) می گی درست نیست یه دختر بین این همه گرگ بیفته!
خندید و به شوخی گفت:
-یعنی حاجی رسما اعلام کردی که ما بزغاله کوهی هستیم دیگه!
رهی لبخند کوچیکی زد و به مبل تکیه کرد. رها فنجون شو برداشت و گفت:
-در هرصورت تو هم باید یه مدت دیگه مستقل بشی...یادت که نرفته؟ ببینم بودجه ی شرکت تون اون قدر هست که ...
romangram.com | @romangram_com