#صد_و_هشتاد_درجه_پارت_5

-نه نه ... بابامو گفتم!

گلسا خنده اش گرفته بود ولی عینکش و روی بینی اش جلو تر داد و گفت:

-این عینکه واقعی نیست. ولی برام شانس میاره. هیچم شبیه مگس نیستم. بهتر از قیافه ی توئه با اون جوش های غرور جوانی. برو خودتو اصلاح کن عمویی تو آینده ی جامعه ای.

بعد خندید و دستشو تکون داد و رفت. پسر نگهبان ابروهاشو بالا انداخت. صدای باباش اومد:

-عــلــی! علی! صبحونه ات و خوردی؟ بجنب پسر دیگه!

-الان بابا!

این دختره ی خل و چل هم یه کاری کرد به صبحونه اش نرسه ... نه. خل و چل نبود! شاید یه ذره ... متفاوت بود. یه مدل عجیب و غریب.

سرکوچه گلسا داشت هندزفری هاشو توی گوشش می کرد. کوله اش رو روی دوشش جا به جا کرد. می خواست این روزا که دیگه یه عکاس درست و حسابی به شمار میومد یه زندگی نو بسازه. عکس های جذاب هنری بگیره و باهاشون یه گالری شخصی بزنه. یه گالری که فقط اسم گلسا معین سردرش زیر نور آفتاب برق بزنه ... بعد یه خونه ی جانانه بگیره که مناسب شان یه عکاس حرفه ای باشه ...

گلسا دختری بود که بیشتر لحظه ها توی رویاهاش زندگی می کرد. نه توی دنیای واقعی. این طوری براش بهتر هم بود. نگاهی به ساعت مچی قدیمی اش کرد. دوتا ساعت مچی دستش بود. ولی یکی اش زیر آستین مانتوش قایم بود. نمی خواست کسی مسخره اش کنه. یکی اش به وقت تهران بود و اون یکی به وقت ونیز. شهری که همیشه آرزو داشت بهش سفر کنه.

خب هنوز وقت داشت. می تونست بره کتاب فروشی ای که تازه پیدا کرده بود. چتری هاش رو که جدیدا داشتن بلند می شدن رو از جلوی صورتش کنار زد و سمت میدون محسنی میرداماد راه افتاد. جلوی در شیشه ای کتاب فروشی رسید. شونه هاش افتادن ... ای لعنتی. تابلوی بزرگ «تعطیل است» پشت شیشه به گلسا دهن کجی می کرد.

***

رهی سعی کردن با کمترین سروصدا از پله ها پایین بیاد. خوشبختانه به در رسید ولی تا درو باز کرد صدای پدرش اومد:

-کجا؟

رهی پلک هاشو روی هم فشار داد و دوباره چشماشو باز کرد. آقای «کجا» پیداش شد! برگشت و خیلی خشک گفت:

-می رم پیش رها.

توضیح مختصری بود، ولی برای اون کافی به نظر می رسید.

پدرش سرشو تکون داد و با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. رهی سرشو تکون داد و گفت:

-بله؟

پدرش با لحن حق به جانبی گفت:

-هیچی! به سلامت!

از وقتی قدش از باباش بلندتر شده بود حس می کرد اعتماد به نفسش بیشتر شده و راحت تر می تونه جلوش وایسته. راحت تر می تونه جلوش قد علم کنه و حرف بزنه. سرشو تکون داد و درو بست.

این بابا هم که بی خیال هیچی نمی شد. فکر می کرد رهی می دونه مادرش کجاست که بره پیشش! چه چرندیاتی. در ماشینشو باز کرد و نشست. آینه های ماشینو تنظیم کرد. خیلی وقت بود که ته ریشش و نزده بود. خیلی غارنشینی نشده بود. فقط یه ته ریش بود. جدیدا حوصله هیچ کاریو نداشت. حوصله زندگی نداشت ... به قول یه دوستی نه انگیزه ای برای خواب، نه انگیزه ای برای بیداری! همش تکرار و تکرر و درد و بلا بود که از چپ و راست براش می بارید!

romangram.com | @romangram_com